Monday 16 December 2013

از آفرینش سرسختی تا رسیدن به آگاهی




 ناگهان حس کردم که انگار دارم به دل طوفان میرم.. انگار تنها چند کیلومتر بیشتر باهاش فاصله نداری و میدونی که باید ردش کنی.. در همان لحظه یهو میبینی که نشستی و داری با خودت فکر میکنی خب حالا من چطوری باید این کار رو بکنم؟ نوعی نگرانی از اینکه چیز بدی قراره اتفاق بیوفته رو حس می کردم اما در عین حال متوجه شدم این حس به شکلی من رو قوی تر و مصمم تر کرده 
اینها خلاصه ای از آن چیزی است که مردی که در ویدیوی بالا می بینید٬ می گوید. او دچار نوعی اختلال صرع شدید است و تنها راه درمانی که برایش باقی مانده این است که آن بخشی از مغزش که مرکز اصلی شروع تشنجات است را بردارند. اما برای انجام این کار لازم است در ابتدا آن بخش از مغز او که متهم اصلی داستان است را شناسایی کرده و محلش را دقیقا پیدا کنند. با استفاده از چند الکترود کوچک که به سر بیمار می چسبانند می توانند تحریکات الکتریکی بسیار خفیفی را در نقاط مختلف مغز انجام بدهند (هر بار یک منطقه ی مجزا) تا در نهایت بتوانند با توجه به واکنش مغز آن نقطه مورد نظر را پیدا نمایند

آنچه که در ویدیو می توان دید تحریک بخشی از قسمت های جلویی قشر مغز بیمار است٬ منطقه ای که نامش 
Anterior mid-Cingulate Cortex  
می باشد و در تصویر زیر آن را به رنگ زرد می بینید 



این منطقه هیچ نوع تشنجی را در این بیمار بوجود نیاورد اما در عوض باعث بوجود آمدن یک احساس عجیب و غریب در بیمار و البته نتیجه ای کاملا غیرمنتظره و حیرت انگیز از این ارزیابی شد. بیمار مورد نظر پس از انجام این تحریکات در آن نقطه از مغزش٬ احساس کرد که سینه اش فشرده شده و ضربان قلبش بالا رفته و به نظرش آمد انگار در درونش نوعی نیاز برای مواجهه و حل کردن یک مشکل قریب الوقوع را حس می کند

جراح مغز و اعصابش دکتر ژوزف پرویزی٬ از متخصصین برجسته ی علوم اعصاب شناختی در دانشگاه استنفورد٬ از او می پرسد: مثبت بود یا منفی؟! و بیمار این چنین پاسخ می دهد: بیشتر مثبت به نظر می رسید٬ انگار که چیزی در درونت تو را رو به جلو می برد و می کشاند و به تو میگوید بیشتر تلاش کن و برو و انجامش بده! مدتی کوتاه بعد از این ماجرا دکتر پرویزی مشغول بررسی مریض دیگری می شود که بطور مشابه دچار نوعی صرع است٬ در هنگام ارزیابی این بیمار هم مجددا همان بخشی از مغز که در بیمار قبلی تحریک کرده بود را بررسی می کند. بیمار دوم نوعی احساس لرزش در گردنش و نیز شدیدتر شدن طپش های قلبش را احساس می کند٬ همینطور نوعی احساس نگرانی از اینکه ممکن است اتفاق بدی در شرف حادث شدن باشد و در نهایت هم حس می کند که چیزی در درونش او را به جنگیدن با آن اتفاق بد یا هر آنچه که ممکن است برایش اتفاق بیافتد فرا می خواند و در نتیجه ی آن حس گویا آماده ی مواجه شدن با آن مشکل و مبارزه کردن و پیروز شدن است

پرویزی می گوید: خب این بسیار مشابه چیزیست که در بیمار اول هم دیده بودم! وقتی اینها را شنیدم بلافاصله به یاد حرفهای بیمار اول افتادم٬ هر دوی آنها از تغییرات مشابهی در وضعیت و احساسشان حرف می زدند٬ نوعی حس بد و شومِ اضطراب و نگرانی از پیش آمدنِ حادثه ای قریب الوقوع و در عین حال نوعی انگیزه و عزم و اراده ای قدرتمند برای روبرو شدن با آن مشکل و حل آن

سرسختی نشان دادن در هر تلاشی و پیگیری برای رسیدن به یک هدف مشخص٬ بخصوص در مواجهه با دشواری های زندگی یک ویژگی تحسین برانگیز و خصوصیتی مشترک در تمامی انسان های موفق است و تقریبا همه ی ما آن را به درستی یک ویژگی اکتسابی به حساب میاوریم. حال اما٬ این بسیار شگفت انگیز است که برای اولین بار آن را در دو انسان و تنها با تحریک نقطه ای مشخص و بسیار کوچک در مغزشان بوجود آورده باشیم! بعبارتی دست به آفرینش سرسختی زده باشیم! به عقیده ی بن هایدن٬ متخصص علوم اعصاب شناختی از دانشگاه راچستر که در زمینه ی تصمیم گیری در مغز مطالعه کرده این اساسا مشابه آن حسی است که اکثر افراد پس از شنیدن ترانه ی “غرش” از کتی پری٬ احساس می کنند. پرویزی این را “اراده ای برای سرسختی” نامیده و در عوض هایدن آن را ”چشم ببر” می نامد؛ چشم ببر نام آهنگ بسیار معروفی از سِروایوِر (خواننده ی راک آمریکایی) است که اولین بار در قسمت سوم فیلم راکی (به درخواست سیلوستر استالون٬ هنرپیشه ی اصلی این فیلم) نوشته و شنیده شد و شهرت و محبوبیتی عظیم و باور نکردنی را بدست آورد که حتا تاکنون هم آن را حفظ کرده است. در این فیلم راکی قهرمان مشت زنی آمریکا شاهد شکست و مرگ باورنکردنی دوست صمیمیش در مسابقه با قهرمان روسها در خاک آمریکا و سرشکستگی ملتش در دوران جنگ سرد است و تصمیم می گیرد بار دیگر به رینگ بوکس برگردد و در دیداری حیثیتی در مسکو به مصاف او برود و برای این کار با اراده ای سرسختانه و آهنین و تنها برای پیروزی به آنجا می رود و پس از تمریناتی نفس گیر در نهایت در مسابقه ای بسیار دشوار٬ ناباورانه پیروز می شود. شنیدن این آهنگ برای تمام کسانی که این فیلم را دیده اند و حتا بسیاری که آن را ندیده اند احساسی شبیه به آنچه این بیماران تجربه کرده اند را بوجود میاورد



هر دوی این بیماران در هر بار تحریک آن منطقه ی بخصوص از مغزشان ترکیبی از احساس بد و اضطراب آورِ پیش آمدن یک اتفاق ناخوشایند و نیز متعاقب آن اراده ای مصمم برای مواجهه با آن اتفاق و حل کردن مشکل احتمالی را داشتند و در هیچ یک از دفعاتی که بطور ساختگی (و نه واقعی!) به آنها وانمود کردند که در حال انجام مجدد آن آزمایش می باشند (در حالیکه واقعا هیچ تحریک الکتریکی در کار نبود و بیماران این را نمی دانستند) چنان اتفاقی نیفتاد و نتیجه ی مشابهی حاصل نشد. پرویزی می گوید: اگر تنها پنج میلی متر دورتر از آن نقطه ی بخصوص را تحریک می کردیم نیز آن اتفاق نمی افتاد. هرچند نمی توان براساس یافته های حاصل از انجام آزمایش بر روی تنها دو بیمار دست به نتیجه گیری های زیاد زد اما در تاریخ علوم مغز و اعصاب شناختی سابقه ای طولانی از انجام کشفیاتی مهم تنها بر اساس مطالعه ی یک یا دو بیمار به چشم می خورد. بطور مثال فردی بنام هنری ملایزِن پس از آنکه جراحان در تلاش برای درمان اختلال صرعش بخشی از مغز وی را برداشتند٬ توانایی ایجاد خاطرات جدید را از دست داد. این اتفاق منجر به کشفیاتی چشمگیر در زمینه ی چگونگی عملکرد مغز در زمینه ی حافظه و چگونگی شکل گیری خاطرات شد. همینطور یک مثال دیگر زنی بود که بخاطر یک اختلال ژنتیکی بخشی از مغز وی بنام آمیگدالا (که نقشی مهم و کلیدی در پردازش احساسات و عواطف و ترس دارد) تخریب شد و در نتیجه ی آن گزارش داده شد که این زن دیگر از هیچ چیز هیچ ترسی ندارد بطوریکه مثلا به راحتی مارهای سمی و کشنده را در دست می  گیرد و یا کارهای محیرالعقولی انجام می دهد که هیچ انسان عاقلی بواسطه ی ترس حاضر به انجامش نیست 



در گذشته٬ مطالعه و بررسی این موارد حیرت انگیز تنها پس از بوجود آمدن ضایعات مغزی و یا انجام جراحی بر روی مغز افراد امکان پذیر بود. حالا اما٬ نوروساینتیست ها با استفاده از تحریکات الکتریکی مغز (به کمک الکترودهایی که به سر افراد متصل می کنند) می توانند تعداد بیشتری از این قبیل نتایج عجیب و ناشناخته ی حاصل از تحریک مناطق مختلف مغز را کشف  کنند. انجام تحقیقاتی نظیر آنچه پرویزی و همکارانش در استنفورد انجام داده اند تقریبا هرگز نمیتواند به شکل یک تحقیق بزرگ و در مقیاسی وسیع انجام بشود چرا که تعداد کسانی که قرار است برای درمان اختلال صرعشان جراحی بشوند زیاد نیست. با این حال هایدن اظهار می دارد: بسیار مهم است که نتایج کیفی حاصل از چنین بررسی هایی را به شکلی علمی ثبت نماییم؛ در بسیاری موارد اینها باعث میشود افراد در افکار و نظراتشان پیرامون مناطق خاصی از مغز و عملکرد آن بازاندیشی مجدد و تجدید نظر داشته باشند که این میتواند در نهایت نتیجه منجر به کشفیات جدیدی بشود

در واقع سوالاتی که این دو بیمار در رابطه با کارکرد مغز برای ما طرح کرده اند بیشتر از جواب هایی است که از آنها بدست آورده ایم! آیا تفاوت هایی که در آن منطقه بخصوص از مغز افراد وجود دارد میتواند توضیحی برای تفاوت های فردی افراد در نحوه ی مواجهه با مشکلات و سختی های زندگی و نیز میزان استقامت و سرسختی آنها برای حل کردن آنها باشد؟ اگر اینطور باشد از چه هنگام می توان این تفاوت های ساختاری یا عملکردی را مورد شناسایی قرار داد؟ این تفاوتهای فردی تا چه اندازه تحت تاثیر ژن های ما و وراثت هستند و اینکه آیا ما میتوانیم عملکرد این بخش از مغز را بواسطه تمریناتی خاص٬ دارو و یا تحریکات الکتریکی به شکلی که میخواهیم تغییر بدهیم؟

همینطور در زمینه سایر اختلالات روان این سوال پیش می آید که آیا این بخش بخصوص از مغز ممکن است برای ما حقایق بیشتری در رابطه با فقدان انگیزه و روحیه در اختلالاتی نظیر افسردگی شدید و مزمن را آشکار کند؟ و یا اینکه می تواند ما را در درک بهتر افرادی که دچار اختلال وسواس هستند و نهایتا درمان آنها کمک نماید؟




بطور قطع می توان گفت که نتایج حاصل از این دو مطالعه ی موردی با بسیاری از یافته های حاصل از تحقیقاتی که در گذشته انجام شده بود مطابقت دارد. پیش از این و بر اساس مطالعات حاصل از تصویربرداری مغز تعدادی از نوروساینتیست ها به این نتیجه رسیده بوده اند که این بخش بخصوص در مغز٬ از اطلاعاتی که در ارتباط با استرس ها٬ نگرانی های آتی و مشکلات و رنج و سختی احتمالی آنها داریم استفاده می کند تا به ما در طراحی نقشه و برنامه ای درست برای مواجهه با آنها کمک چشمگیری نماید. همینطور وقتی متیو راش ورث در دانشگاه آکسفورد آن منطقه ی خاص را از مغز موشها برداشت٬ مشاهده کرد که آنها خیلی سریعتر از قبل تسلیم سختی و مشکل می شوند (موش ها مدت زمان کمتری را صرف غلبه بر موانع برای رسیدن به غذای مورد علاقه شان میکردند و خیلی زودتر از قبل دست از تلاش می کشیدند) به این صورت نوعی انطباق در این مشاهدات با یافته های قبلی به شکلی واضح مشاهده می شود

همینطور این قسمت از مغز بخشی از یک منطقه ی بزرگتر است که 
Anterior Cingulate Cortex 
نامیده می شود و در کنترل ناخودآگاه و واکنشهایی نظیر تغییر فشار خون٬ ضربان قلب و نیز عرق کردن فعالیت میکند. اما به طور مشابه در  فعالیت های آگاهانه ای نظیر تصمیم گیری٬ طراحی و برنامه ریزی و نیز پردازش احساسات و عواطف نیز نقش دارد



جان کوهن از دانشگاه پرینستون اعتقاد دارد که این بخش در کنترل شناختی ما نقش مهمی را ایفا می کند؛ از جمله در توانایی ما برای تمرکز بر روی یک هدف و توجه نکردن به عوامل حاشیه ای و حواس پرت کن.  بعبارتی ساده تر وقتی شما رژیم می گیرید تا چند کیلو لاغر نمایید و در مقابل وسوسه ی خوردن یک غذای چرب یا شیرینی و.. مقاومت می کنید و یا همین الان که من در حال نوشتن این مطالب برای شما هستم و در مقابل وسوسه ی سرک کشیدن به توییتر و یا فیسبوک خودداری نشان میدهم٬ در واقع همین قسمت از مغز من و شماست که بشدت هر چه تمام تر در حال فعالیت می باشد! بر اساس مطالعات گذشته٬ کوهن اعتقاد دارد این بخش از مغز در واقع هزینه ی هر عمل و کاری را که نیازمند نوعی کنترل است بررسی و برآورد می کند؛ آیا ارزش داره این چیز رو نخورم؟! آیا ارزشش رو داره اون کار رو انجام بدم یا ندم؟! و… اگر در انجام دادن/ندادن آن کار موفق نشم چه اتفاقی می افتد؟! چه هزینه های مادی یا روانی در بر خواهد داشت؟! همینطور این قسمت از مغز درباره ی اینکه آیا اساسا ادامه ی انجام یک کار ارزشش را دارد یا خیر و همینطور میزان تلاشی که باید برایش انجام داد و سرمایه گذاری کرد٬ تصمیم گیری می کند

به عقیده ی کوهن٬ آنچه او و سایر محققین در زمینه ی عملکرد این بخش از مغز در گذشته بدان رسیده بوده اند با این آزمایشاتی که بر روی بیماران پرویزی انجام شد هم راستا می باشد. احساس بد و شومی که از امکان رخداد قریب الوقع یک حادثه ی ناخوشایند داشته اند منطبق با هزینه های مربوط به کنترل شناختی آنهاست و همینطور حس عزم و اراده ای که متعاقب آن برای حل مشکل داشته اند انعکاس دهنده ی الزام و تعهدشان برای انجام تلاش های لازم و ضروری به منظور حل مساله ست



از سوی دیگر به گفته ی پاتریشیا چرچلند٬ عصب-فلسفه شناس در دانشگاه کالیفرنیا - سن دیگو٬ این نخستین بار است که تحریک مستقیم مغز انسان می تواند نه در تئوری که در عمل جنبه هایی پیچیده از "آگاهی" همچون سرسختی و ثبات قدم برای رسیدن به یک هدف را بوجود آورد. او می گوید: من بشدت تحت تاثیر این مساله قرار گرفتم که نتایج حاصل از کشف این 
مساله چگونه می تواند به ما در شناسایی مدارها و شبکه های عصبی مرتبط با آگاهی در مغز و حتا دستکاری آنها در آینده کمک نماید. به گفته ی جرالد ادلمن٬ برجسته ترین محقق علوم اعصاب در زمینه ی آگاهی و برنده ی جایزه ی نوبل: "آگاهی" پشتوانه ی همه ی آن چیزهایی است که ما با داشتن آنها همراه با همه ی ارزش هایش خود را انسان به حساب میاوریم٬ از دست دادن همیشگی آگاهی با مرگ برابر است٬ حتی اگر جسم ما به علایم حیاتی واکنش نشان بدهد. مساله ی آگاهی و اهمیت آن از قرن ها پیش جز اساسی ترین و پیچیده ترین مسایل مورد بحث فلاسفه و متفکرین بوده است٬ بطوریکه کارل مارکس در وصف اهمیت آن زمانی اظهار کرده بود که انسان تنها با رسیدن به آگاهی به شان سزاوار خود دست می یابد و یا خیلی پیشتر از وی مولانا با آن زبان خاص خود گفته بود  

اقتضای جان چو ای دل آگهی است 
هر که آگه تر بود جانش قوی است

حال با روشن شدن این موضوع قطعا این ادعای قدیمی برخی از فلاسفه مبنی بر اینکه "آگاهی" الزاما می بایست چیزی بیش از
 فعالیت های صرفا الکتریکی در مغز باشد٬ به چالشی بسیار سخت و جدی گرفته شده است



امروزه یافته های تجربی و علمی فراوانی محققین علوم اعصاب را به این فرضیه ی بنیادین رسانیده که فرآیند آگاهی 
برخاسته از کارکردهای مغز می باشد. حال با این کشف تصادفی و حیرت انگیز شاهد قدرتمند دیگری برای اثبات این فرضیه فراهم گشته است. به گفته ی چرچلند: اگر شما می توانید مغز را به سادگی تحریک کنید و چنین اثرات بغایت پیچیده ای را در سطوح عالی آگاهی بوجود آورید بطوریکه با قطع تحریک آن اثرات نیز محو شود؛ بسیار دشوار خواهد بود که کسی بخواهد چشم در چشم شما کند و بگوید عقیده ی من این است که آگاهی چیزی غیر از عملکرد مغز می باشد

این گامی بسیار کوچک اما مهم در پی بردن به گرته ای از عملکرد پیچیده ی مغز در ایجاد آگاهی است٬ مسیری که به کندی اما به درستی در حال طی شدن است تا در نهایت بتوانیم از حقایق مغز در خلق آگاهی پرده برداریم