Tuesday 9 December 2014

"!بازیگری که عاقبت کارگردان می شود"




مقاله ای به قلم استاد عزیزم دکتر عبدالرحمن نجل رحیم که امروز سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۳ در روزنامه شرق به شماره ۲۸۹۳ به چاپ رسیده است


آسیب شناسان در کالبدشکافی از مغز «رابین ویلیامز» هنرپیشه و کمدین شهیر آمریکایی، متوجه میشوند که او به
بیماری مغزی خاصی مبتلا بوده است. در این بیماری ابتدا اختلالات خلقی و افسردگی و کندی در حرکت، سفتی عضلانی، اشکال در نشان دادن هیجانات در صورت، لرزش اندامها در هنگام بیحرکتی، یعنی علایمی شبیه به پارکینسون پیدا میشود که اگر «ویلیامز» به قصد خودکشی خود را دار نمیزد، این بیماری میتوانست او را به زوال عقل مبتلا کند. در این بیماری به علت نامعلومی، پروتئینی غیرطبیعی (اجسام لوی) در ابتدا در مناطق مهمی از مغز که تنظیمات خلق و هیجانات و عواطف و حرکت را بهعهده دارند، رسوب میکنند و سلولهای مغزی را از کار میاندازند. «ویلیامز» و پزشکان معالج او هیچکدام به وجود این بیماری وقوف نداشتند و به همین علت، پزشک «ویلیامز» برای کنترل اختلال حرکتی شبهپارکینسونی برای او داروی «الدوپا» تجویز میکند. «الدوپا» نهتنها علایم حرکتی او را علاج نمیکند، بلکه به توهمات حین افسردگی او دامن میزند که میتواند عاملی برای اقدام به خودکشی «ویلیامز» بوده باشد. در میان فیلمهایی که «ویلیامز» در آنها بازی کرده است، فیلم «بیدارشدگان» معروفتر از همه است. این فیلم اقتباسی سینمایی از کتاب معروف «الیور ساکس» نورولوژیست و نویسنده معروف است که داستان طبابت خود را در بیمارستانی در نیویورک در هنگام شیوع بیماری خواب یا آنسفالیت لتارژیک مینویسد. لازم به ذکر است که «ساکس» در کتاب، به نام دکتر «سایر» است و در فیلم «بیدارشدگان» هم نقش او را (دکتر «سایر») «رابین ویلیامز» بازی میکند. این کتاب و فیلم اقتباسشده از آن، قصه آدمهایی را میگوید که به علت ورم مغزی ناشی از بیماری ویروسی به خوابی طولانی میروند. جالب این است که بعضی از این بیماران، از خواب با علایمی پارکینسونی برمیخیزند. دکتر «سایر» (ویلیامز) به این بیماران داروی «الدوپا» میدهد که تازه کشف شده بود. این دارو میتواند جایگزین دوپامین شود که در مغز پارکینسونیها ساخته نمیشود. «الدوپا»یی را که «ویلیامز» در نقش دکتر «سایر» در فیلم به بیماران میدهد، نتایج خیرهکنندهای به همراه دارد. ولی جالب این است که در زندگی واقعی «الدوپا» برای «ویلیامز» (که تصور میشود به بیماری پارکینسون مبتلا شده است) معجزهای به همراه ندارد، بلکه ممکن است یکی از عوامل ایجاد توهم در حین افسردگی او بوده که خودکشی او را نیز تسهیل کرده باشد. در هر حال برای هنرپیشه و کمدین فعال و خلاقی چون او، ادامه زندگی با آیندهای که در انتظارش بوده، موهبت بزرگی نمیتوانست باشد. شاید «ویلیامز» هم دیر یا زود میبایست تسلیم این تراژدی گریزناپذیر در پشت کمدی زندگی باشد، که شد. اما مهم این است که او خواست در انتها خود هم بازیگر و هم کارگردان صحنه باشد




همچنین اگر تمایل داشتید می توانید در همين زمينه اینجا بیشتر بخوانید



Monday 1 December 2014

آناتومی یک قتل



این مطلب یادداشت کوتاهیست که امروز دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳ در صفحه ی اول روزنامه ی شرق به شماره ۲۱۷۶ به چاپ رسیده است و در آن از زاویه ای متفاوت به ماجرای قتل دبیر فیزیک یکی از دبیرستان های بروجرد توسط دانش آموزش پرداخته ام





خبر کوتاه و بغایت تکان دهنده بود: دانش آموزی در یکی از دبیرستان های شهرستان بروجرد در سر کلاس درس و در مقابل چشمان وحشت زده سایرین با ضربات چاقو معلم فیزیک خود را به قتل رسانید. شاید هر روز در صفحات حوادث روزنامه خبرهای مختلفی از انواع جرم و جنایت را بخوانیم و بشنویم٬ اما مختصات این حادثه آشکارا متفاوت بوده است. شاید اولین و مهم ترین پرسشی که پس از شنیدن این خبر در ذهن ما پدید می آید این باشد که: چرا؟ چرا و چطور یک نوجوان ۱۴ ساله ممکن است زندگی مردی محترم که آموزگارش هم بوده را با تیزی خود این گونه فاجعه بار پایان دهد؟ این سوالی بسیار مهم است که پاسخی درست و روشن را می طلبد. درک اهمیت ماجرا دشوار نیست؛ در بررسی چرایی بروز چنین حادثه ای٬ درک علت یا علل بروز آن می تواند در پیشگیری و یا مواجهه بهتر با آن به ما کمک نماید. اما در مقام پاسخ به این سوال در ظرف چند روز اخیر اظهارنظرهای متفاوتی از جانب افراد متفاوتی مطرح شده است؛ از مسایل و مشکلات تربیتی فرد تا میزان خشونت در جامعه و… طبیعتا ظرف روزهای آتی نظرات بیشتری هم عنوان خواهد شد و هر کس از ظن خود تلاش خواهد کرد تا بلکه بتواند ابعاد مختلف این ماجرا را مورد بررسی قرار دهد. با این وجود٬ وجه مشترک بسیاری از نظراتی که تاکنون در این باره در جراید رسمی و یا شبکه های مختلف اجتماعی مطرح شده مسکوت گذاشتن نکته ای مهم و اساسی است که نبض تپنده ی ماجراست٬ نکته ای که به باورم در کنار سایر نظرات موجود می تواند از زاویه ای متفاوت و به شکلی علمی و مستند تا حد زیادی توضیحی قابل اعتنا در زمینه چرایی این مساله را به ما ارایه کند و نوری بر تاریکخانه ی این تراژدی بتابد: "اختلال روانی شخصیت ضد اجتماعی” این جستار تلاشی است برای واکاوی چرایی این موضوع از این دیدگاه

در اوایل قرن نوزده میلادی بود که گروهی از پزشکان در اروپا و انگلستان پی بردند برخی از مراجعین آنها افرادی هستند که به نظر ظاهری طبیعی و سالم دارند اما در واقع نوعی “جنون و یا انحراف اخلاقی” را از خود نشان می دهند و در نتیجه برای نامیدن آنها برای اولین بار از اصطلاح "سایکوپتی" استفاده کردند و در اوایل قرن بیستم بود که این کلمه برای توضیح این گروه از افراد و ویژگی های خاص آنها تبدیل به اصطلاحی مرسوم و متداول شد. در حال حاضر سایکوپتی را نوعی اختلال روانی می دانند که خود زیرمجموعه ای از “اختلال شخصیت جامعه ستیز” است و بطور ساده منظور از آن نوعی مشکلات روانی و رفتاری پیچیده است که در آن فرد از سنین پایین (کودکی) ممکن است مجموعه ای از رفتارهای پرخاشگرانه و یا تمایلات ستیزه جویانه و خشن را به اشکال مختلف نشان بدهد٬ بعضا ممکن است بسیار در لحظه و تکانشی عمل کنند و اغلب بدون فکر و آنی دست به تصمیم گیری های عجولانه بزند٬ اغلب نسبت به احساسات و وضعیت روحی و روانی اطرافیان و دیگران کم توجه هستند و اهمیت چندانی نداده و عکس العمل مناسبی را هم نشان نمی دهند٬ مایل به انجام اعمال خلاف قانون و زیر پا گذاشتن هنجارهای اجتماعی و اخلاقیند و در نهایت افرادی بسیار خودخواه و خودشیفته و سنگ دل به نظر می آیند. خب این توضیحی بسیار کلی و مختصر از آن چیزی است که آن را سایکوپتی می نامیم. اگر احیانا با خواندن این سطور دچار نوعی نگرانی شده اید که آیا شما هم ممکن است سایکوپت باشید یا خیر٬ بهتر است خیالتان را راحت کنم و بگویم که نیستید. افراد سایکوپت اصولا از این بابت نگرانی و ناراحتی نشان نمی دهند و ندارند و در اغلب موارد حتا از این بابت احساس خوبی هم دارند و به گفته ی یک عصب شناس مشهور: اگر شما نگران این هستید که سایکوپت باشید این معنایش آن است که نیستید. امروزه علم اطلاق چنین عنوان و برچسب تشخیصی رسمی برای کودکان (افراد زیر ۱۸ سال) را غیرقابل قبول می داند که تا حد زیادی مرتبط با انگ های اجتماعی آن و تبعات ناخوشایند و تاثیر منفیش در شکل گیری شخصیت کودک است٬ با این وجود ماهیت عصبی (نورولوژیک) و علایم و نشانه های سایکوپتیک را در برخی کودکان و نوجوانان نه تنها نفی نکرده که حتا آنها را در حدود سنی پنج سالگی هم قابل بررسی و شناسایی می داند. اهمیت این مساله از آن جهت کلیدیست که بدانیم اگرچه بطور متوسط یک درصد از جمعیت جوامع دچار سایکوپتی است ولی بین ۱۵-۲۵ درصد مجرمین و جنایتکاران در زندانها دچار این اختلالند و بر اساس مطالعه ای که در آمریکا صورت گرفته مشخص شد همین مساله هزینه ای (خسارتی) معادل ۴۶۰ میلیارد دلار در سال را برای آن کشور در بر دارد. با توجه به همه اینها به روشنی می توان دید که این مساله ای شایع در جوامع مختلف است و نظام آموزش و سلامت جامعه هم ناگزیر از مواجهه با آن. حال برگردیم به حادثه اخیر. با توجه به آنچه که اتفاق افتاده می توان تقریبا از یک چیز مطمئن بود؛ اینکه این نوجوان به احتمال قریب به یقیین دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی است ولی شدت و شرایط و کیفیات دقیق آن لازم است با انجام مصاحبه و بررسی های تخصصی بیشتر تعیین بشود. از سوی دیگر و با در نظر گرفتن سن وی و آنچه که تحقیقات نشان می دهد می توان به اختلالاتی دیگر نظیر: بیش فعالی و نقص توجه نیز مشکوک بود. بسیاری از مجرمین در این سن نشانه هایی از رفتارهای تکانشی٬ مشکلات توجه٬ ضعف در بازداری های هیجانی و ارزش گذاری های شناختی را نشان می دهند. همینطور بررسی تاریخچه رشد روانی کودک٬ وضعیت خانوادگی و ارتباطاتش با افراد خانواده و شرایطش در محیط مدرسه و روابطش با معلم درگذشته و سایرین و سابقه ابتلا به سایر بیماری ها می تواند اطلاعات کافی را در این باره در اختیار ما قرار دهد. حتا انجام یک اسکن مغزی (آنگونه که در سایر کشورهای دنیا روال است) می تواند به متخصصین نشان دهد آیا احیانا می توان رد نشانه هایی از یک نقص ساختاری را در مغز وی یافت؛ چرا که در پاره ای موارد وجود چنین نقصی (مثلا در مناطقی از بخش های جلویی مغز مانند قشر اوربیتوفرونتال و..) می تواند باعث بروز چنین مسایلی گردد. از نقطه نظر جرم شناسی بالینی نوع٬ شدت و محل ضربه هم می تواند در انجام تشخیص بالینی وی به متخصصین کمک نماید (بطور مثال افراد دچار بیش فعالی و نقص توجه در اغلب موارد و نه همه٬ موقعیتهای شلوغ را برای این کار انتخاب نمی نمایند). ضمن اینکه بر اساس گزارش های مطرح شده وی احتمالا دچار افسردگی بوده است٬ این مساله به همراه "یاس و ناامیدی" حاصل از ضعف او در کسب نمرات لازم (که خود احتمال نوعی ناتوانی یادگیری را هم می تواند مطرح کند) و ترکیب مجموع آنها با برخی خصوصیات احتمالی سایکوپتیک٬ می تواند توضیح قابل قبولی برای بروز چنین فاجعه ای باشد. در صورت انجام بررسی های بیشتر و تخصصی تر پس از دستگیری وی می توان بهتر و دقیق تر در این باره صحبت کرد. با این همه یک چیز روشن است٬ این نوجوان دچار مشکل یا مشکلاتی جدی در حیطه ی سلامت روان بوده ولی به هر دلیل اقدامی مناسب و شایسته نه از جانب خانواده و نه از جانب مدرسه و در واقع نظام آموزشی برای شناسایی و کمک به رفع آن صورت نگرفته است. نتیجه متاسفانه خلق یک فاجعه غم انگیز بود. براستی خانواده ها چقدر از این قبیل مسایل و مشکلات و اهمیت آنها آگاهی دارند؟ نظام آموزشی ما برای شناسایی و کمک به دانش آموزانی که به هر شکل و میزانی درگیر مشکلاتی اینچنین هستند چه برنامه و تمهیدات عملی را اندیشیده و بکار بسته است؟ آیا در تمامی مدارس کشور چه در تهران چه در مناطق دور از مرکز٬ مشاورین و کارشناسانی حضور دارند که نسبت به این مسایل از مشکلات روانی گرفته تا ناتوانی های یادگیری و… اطلاعاتی کافی و به روز را داشته و بتوانند آنها را شناسایی کرده و بنوعی کمکشان نمایند تا خدمات درمانی و حمایتی لازم را دریافت نمایند؟ حقیقت آن است که بروز چنین مشکلاتی در برخی کودکان و نوجوانان اجتناب ناپذیر است اما شناسایی و کمک به آنها به منظور جلوگیری از خلق فجایع مشابه در دستان خود ماست. باید این را اذعان داشت که در این زمینه تمام وظیفه هم تنها بر دوش نظام آموزشی (و البته بهداشت و سلامت) نیست٬ که خود خانواده ها شاید اصلی ترین نقش را می توانند ایفا نمایند. از بدو تولد٬ کودکان هر ساله مراحل مختلفی از رشد فیزیکی٬ روانی٬ زبانی٬ رفتاری و.. را پشت سر می گذارند و آگاهی هر چه بیشتر از اینها و چند و چونشان می تواند به خانواده ها برای رشد و تربیت بهتر و پیشگیری از بروز مشکلات احتمالی نقشی اساسی را ایفا نماید. بطور نمونه٬ بسیاری از کودکانی با خصوصیات سایکوپتیک در دوران کودکی و مدرسه نسبت به سایر کودکان هم سن و سالشان پرخاشگری بیشتری را نشان می دهند٬ از اذیت و آزار و مسخره کردن دیگران لذت می برند٬ ممکن است براحتی وارد درگیری و نزاع کلامی و فیزیکی با دیگران بشوند٬ از آسیب زدن به افراد یا اشیا ترس و ناراحتی و پشیمانی نشان نمی دهند و شکستن قواعد و نیز انجام برخی کارهای خطرناک (مثلا بازی با آتش و...) برایشان چه بسا لذت بخش است٬ همینطور تقریبا تمامی آنها از آزار و یا کشتن حیوانات لذت می برند٬ بعلاوه در بسیاری موارد و بطور مرتب و شدید ممکن است دست به اذیت و آزار جدی و شدید برادر یا خواهر کوچکتر خود بزنند و… اینها نشانه هایی ناخوشایند اما واقعی از کودکانی است که ممکن است با احتمال بالایی در بزرگسالی تشخیص اختلال شخصیت جامعه ستیز یا سایکوپتی را دریافت نمایند٬ البته اگر خوش شانس باشند و این را در مطب یک روانپزشک دریافت نمایند و نه در زندان. تشخیص سریع تر این مشکلات می تواند در یاری رساندن و کمک به آنها بسیار کمک نماید و آینده ی بمراتب بهتری را برای آنها رقم بزند

چند روز پیش اتفاق مشابهی در شهر لیدز انگلیس رخ داد٬ نوجوانی پانزده ساله معلم خود را در سر کلاس درس و در مقابل دیدگان وحشت زده سایرین با ضربات متعدد چاقو به قتل رسانید؛ زنی مهربان که پس از چهل سال کار در آستانه ی بازنشستگی خود قرار داشت و او را مادر مدرسه می نامیدند. بررسی های روانپزشکی و تخصصی نشان داد که وی دچار مشکل روانی و دارای “خصوصیات سایکوپتیک” بوده است٬ بطوریکه حتا به روشنی نشان داد از کرده خود پشیمان نبوده و این را به صراحت بیان کرد. در نهایت او را به بیشتر از بیست سال زندان محکوم نمودند و در مرکزی روانی بستری شد. تا همین دو سه دهه ی قبل در انگلستان بررسی ریشه ها و دلایل ارتکاب جرم و جنایت و یا صدور احکام مربوطه و سایر مسایل مربوط به آن بطور رسمی می توانست شامل عوامل اجتماعی٬ مشکلات و محرومیت های محیطی باشد و نه عوامل زیستی-عصبی (و احیانا وراثتی). در واقع می توان گفت این مساله بعد از جنگ جهانی دوم (و تراژدی پاکسازی نژادی نازی ها و آزمایشات پزشکی مربوط به نژاد برتر و...) برای دهه ها به منزله یک تابوی علمی و آکادمیک (و حتا اجتماعی) بزرگ و واقعی باقی مانده بود تا اینکه مطالعات مختلف عصب پژوهی با استفاده از تصویربرداری های مغز شواهد روشنی از وجود تفاوت هایی آشکار در ساختار و عملکرد مغز این افراد با سایرین را به همراه داشت بطوریکه حتا در یک مورد مشهور در آمریکا بررسی های یک عصب شناس متخصص جرم شناسی معروف بنام ادرین رین و تصاویری که از اسکن مغز یک قاتل دچار سایکوپتی بنام آنتونیو باستامانته به دادگاه نشان داد بیانگر نقصی آشکار در مغز وی و توجیهی برای عمل مجرمانه اش بود و به این صورت او را از مجازات اعدام نجات داد


واقعیت آن جاست که چنین مسایل و مشکلاتی در همه جا و همه ی کشورها وجود دارد٬ چه در بروجرد ایران چه در لیدز انگلستان. کاملا روشن و بدیهیست که راه حل مواجهه با آنها و پیشگیری از بروز حوادثی مشابه نیز پاک کردن صورت مساله از سوی مسئولین یا عموم جامعه نیست. صرف نظر از جنبه های مرتبط با مسایل قضایی و صرفا از نقطه نظر علمی باید در نظر داشت که در این موارد خاص تنبیه و مجازات این قبیل افراد با چنین پروفایل شخصیتی هم اساسا نه می تواند برای آنها مفید فایده باشد و نه احیانا سرمشقی برای آن دسته از کسانی که خصوصیاتی مشابه دارند؛ چرا که تحقیقات نشان داده برخلاف افراد عادی تنبیه و مجازات در تغییر دیدگاه و روش این افراد هیچ نقش و تاثیر مثبتی به همراه ندارد. در نتیجه تنها راه عملی و درست٬ می تواند افزایش توانمندی خانواده ها و نیز سیستم آموزشی و سلامت جامعه برای شناسایی و تشخیص زودهنگام و سریع تر این دست از مشکلات در کودکان و نوجوانان و تلاش در جهت کمک و رفع آنها باشد. استفاده از کارشناسان مجرب در مدارس و برگزاری دوره های آموزشی مناسب و به روز رسانی مرتب آنها از پیشرفت های صورت گرفته٬ می تواند قدمی موثر در این راستا باشد. با اتخاذ رویکردی صحیح٬ می توان امیدوار بود که احتمال وقوع چنین رخدادهای دردناکی در جامعه را به حداقل رسانید



نسخه ی پی دی اف این مطلب را می توانید به ترتیب از اینجا و اینجا و اینجا دریافت نمایید




Saturday 22 November 2014

زیر پوست افسردگی: از رنجی که می بریم٬ از رنجی که می دهیم



گزارش ویژه 

آنچه در پیش رو دارید نسخه ی کامل مطلبی است که با همین عنوان در روزنامه ی شرق به چاپ رسیده است و می توانید آن را در پست قبلی و از اینجا مطالعه نمایید. این گزارش ویژه شامل چندین مقاله و مطلب مختلف است که در آنها از زوایایی متفاوت به این مساله پرداخته ام 



بیستم مرداد ماه ۱۳۹۳ در یک شب گرم تابستانی ناگهان خبری کوتاه و تکان دهنده به سرعت برق دنیا را درنوردید: رابین ویلیامز بازیگر دوست داشتنی و مشهور سینما و کمدین معروف آمریکایی خودکشی کرد و در سن ۶۳ سالگی از دنیا رفت

حیرت و غم دنیا را فرا گرفت؛ بهت و اندوهی حاصل از مرگ نابهنگام و تراژدیک مردی که بسیاری از ما وی را با نقش آفرینی در فیلم ها و برنامه هایی که اغلب مضمونی طنز داشتند به خاطر می آوریم. مردی که نامش اساسا با کمدی و خنده عجین شده بود و تصویر ذهنی افراد از او همان هنر فوق العاده اش در خنداندن دیگران بود و درست از همین جهت هم بود که خبر حلق آویز کردن خودش تناقضی فاحش و وحشتناک را در اذهان بسیاری بوجود آورد و میلیون ها نفر را در شوکی عظیم فرو برد. او همه چیز داشت: ثروت٬ شهرت٬ استعداد هنری فوق العاده٬ شغل دلخواه٬ خانواده و دوستان عالی. شاید برای بسیاری اینها دلایلی کافی برای آن باشد تا فرد برخوردار را انسانی خوشبخت بدانند که قاعدتا پایان زندگیش هم هرگز نباید و نمی تواند و یا اصلا قرار نیست این گونه بسان چنین تراژدی شخصی و اندوه باری رغم بخورد. با این حال این اتفاق غم انگیز رخ داد. در حقیقت و در زیر پوست ماجرا٬ رابین ویلیامز صرف نظر از برخورداری از تمام موهبت هایی که گفته شد برای مدتی مدید در تقلا و رنجی عظیم اما ناپیدا با مساله ای بود که در نهایت او را به پایانی فاجعه بار رهنمون کرد: افسردگی


حال از ورای این حادثه می توان و لازم است سوالاتی مهم و اساسی را مطرح کرد: افسردگی چیست و ما در مورد آن چه می دانیم؟ چگونه باید با افسردگی مواجه شد و چه تصویری از آن را در ذهن داشت؟ برخورد جامعه با افسردگی و بطور کلی با سایر مشکلات روانی چگونه است؟ در مورد خودکشی چه می دانید؟ و سوالاتی از این دست. در این مطلب تلاش خواهم کرد تا از جنبه های مختلف نگاهی دقیق تر به این مساله انداخته و آن را از زوایایی متفاوت مورد بررسی قرار دهم: ماهیت افسردگی و مساله ی خودکشی٬ نگاه و نگرش کلی و ذهنیت غالب اجتماع نسبت به این مسایل و بطور کلی اختلالات روانی و اهمیت موضوع٬ ارتباط بین خلاقیت و دیوانگی و در نهایت نگاهی متفاوت به آسیب شناسی اجتماعی-روانی این مساله از منظر رسانه




از رنجی که می بریم: افسردگی از نمایی نزدیک

بسیاری از ما دیدگاهی کلی نسبت به افسردگی داریم. شاید اولین و پر رنگ ترین تصویر ذهنی اکثر افراد از آن “اندوه و غم“  باشد ولی نکته اینجاست که صرفا دچار غم و اندوه شدن به معنای افسرده شدن و افسردگی نیست اگرچه افسردگی حتما اندوه را هم با خود به همراه دارد ولی نه به تنهایی. همه ی ما در طول زندگی ممکن است بارها و به دلایل مختلفی دچار غم و ناراحتی بشویم. این کاملا طبیعی است و بسیاری از ما هم می توانیم در نهایت با یا بدون دریافت کمک در مدتی کوتاه (کمتر یا بیشتر) بر آن غلبه نماییم. اما در افسردگی ماجرا بسیار پیچیده تر است چرا که در آن فرد با مشکلی طولانی مدت و سخت مواجه است و در نتیجه ی آن مواجهه درست با بسیاری از امور مختلف و معمول و حتا چه بسا پیش پا افتاده زندگی روزمره برایش دشوار یا غیرممکن می شود. در واقع از جنبه تخصصی وقتی صحبت از افسردگی بعنوان اختلالی روانی به میان می آید منظور از آن عمدتا می تواند یکی از این دو مورد باشد: اختلال افسردگی یا اختلال دوقطبی. اینها در واقع دو اختلال متفاوتند که علیرغم وجود برخی شباهت ها و اینکه افسردگی را در هر دوی آنها می توان دید اما علایم٬ تشخیص و درمانشان متفاوت است. منظور از اختلال دوقطبی (چیزی که آن را اختلال افسردگی-شیدایی یا مانیک دپرسیو هم می نامند) نوعی تغییر شدید خلق و حالات روحی است که در آن حال فرد بین دو وضعیت افسردگی و شیدایی (سرخوشی و هیجان زیاد) در نوسان است. این نوسانات می تواند هفته ها یا ماه ها بطول بیانجامد و تمام جنبه های زندگی فرد را تحت تاثیر قرار می دهد و مختل می کند. در وضعیت یا دوره های افسردگی (به مانند آنچه که دراختلال افسردگی هم می بینیم) فرد دچار غم و اندوه است٬ زودرنج و تحریک پذیر می شود٬ خوابش بهم می خورد٬ اشتهایش تغییر می کند٬ فعالیت های مورد علاقه اش را دیگر انجام نمی دهد یا مثل سابق سراغشان نمی رود و نسبت به آنچه که قبلا لذت می برد اشتیاق کمتری نشان می دهد٬ ممکن است بدون هیچ دلیل خاصی گریه کند یا چنین احساسی داشته باشد بی آنکه بتواند اشکی بریزد٬ انرژی و رغبتش برای زندگی کم می شود٬ تقریبا نسبت به همه چیز دیدگاه و نظری منفی پیدا می کند٬ تمرکز کردن برایش سخت می شود٬ توان تصمیم گیریش در بسیاری موارد حتا چه بسا در موارد ساده بشدت تحت تاثیر قرار می گیرد و از دست می دهد٬ به نظرش فردی ناشایسته و بی لیاقت و یا حتا شکست خورده است و آینده را تیره و تار و ناامیدانه می بیند و در نهایت در صورت شدت یافتن این وضعیت حس می کند زنده بودن و زندگیش دیگر چندان ارزشی ندارد و در نتیجه در برخی موارد تنها راه چاره را ممکن است در خودکشی و مرگ ببیند. اما در فاز شیدایی و سرخوشی شرایط درست بر عکس این حالت است: فرد دچار نوعی شادی٬ هیجان و انرژی بیش از اندازه و غیرعادی است بطوریکه حتا اطرافیانش هم این را بخوبی حس می کنند٬ ممکن است با کوچکترین مساله ای که بر خلاف میلش باشد عصبی شده و پرخاشگری نشان دهد٬ اشتهایش زیاد می شود٬ تمایل و توانایی خوابیدن در آنها کم می شود٬ روابط جنسی آنها ممکن است روندی افراطی پیدا کند٬ فعالیتشان بیشتر از حد معمول می شود٬ دایم از یک ایده به فکر و ایده ای دیگر می پرند٬ تصمیماتشان عجولانه و گاهی اسف بار است٬ نیز خیلی از آنها ممکن است دچار افکار کاذب خود بزرگ بینی و خودبرتربینی بشوند وعملا نسبت به هیچ کدام از این موارد هم اطلاع و آگاهی لازم را نداشته باشند. در نتیجه٬ خودشان اغلب متوجه نیازشان به دریافت کمک ها و درمانهای ضروری نمی شوند




این اختلالی شایع است و بطور متوسط حدود یک درصد از افراد جامعه (بطور دقیق تر از ۰.۳ تا ۱.۵ درصد در دنیا) به آن دچار می شوند و ممکن است از سنین نوجوانی در فرد بروز کند و برخی عوامل محیطی نظیر استرس ها و مصرف مواد مخدر و الکل و... نیز می تواند آن را تشدید کند. با دریافت درمان های لازم می توان اختلال دو قطبی و همینطور افسردگی را کنترل کرده و در جهت بهبودی و رفع آن قدم برداشت. در صورتی که تمایل و یا نیاز دارید تا در این مورد بیشتر بدانید وبسایت کالج سلطنتی روانپزشکان انگلستان اطلاعات بسیار مفیدی را به زبان فارسی تهیه کرده و میتوانید در اینجا راجع به افسردگی و در اینجا راجع به اختلال دوقطبی بخوانید. نکته ی اساسی آگاه بودن از این شرایط و کمک به فردیست که دچار این وضعیت بوده (خصوصا در مواردی مثل اختلال دو قطبی که فرد اغلب از آن بی خبر است) و نیز داشتن نگاهی درست به آن؛ اینکه آن را مایه ی شرمساری خود یا فرد دیگری ندانیم و بعنوان یک اختلال و بیماری قابل درمان بدان بنگریم



در باب اهمیت ماجرا

آخرین آمارها نشان می دهد از هر چهار نفر یک نفر دچار نوعی مشکل و اختلال روانی است و طبق اعلام سازمان بهداشت جهانی ۳۵۰ میلیون نفر در دنیا دچار افسردگی هستند و در هر ۴۰ ثانیه یک نفر در گوشه ای از دنیا در اثر خودکشی جان خود را از دست میدهد. به تازگی مقاله ای در مجله علمی و بسیار معتبر نیچر به چاپ رسیده که در آن به روشنی میتوان دید چگونه افسردگی دنیا را فرا گرفته و تبعات سخت و سنگینش دامنگیر تمامی کشورها شده و بسیاری از آنها از مواجهه درست با آن عملا عاجز مانده اند


همینطور چندی قبل پروفسور سایمن وِزلی رییس کالج سطلنتی روانپزشکان انگلیس اعلام کرد که در این کشور از هر سه نفر بیمار دچار مشکلات روانی تنها یک نفر درمان های لازم (از هر نوع که در نظر بگیرید) را دریافت می کند و بعبارت دیگر این یعنی آنکه تعداد کسانی که درمان موثری را دریافت کرده اند مسلما از این رقم هم کمتر خواهد بود. به بجز مشکلات و مسایل و موانع متعدد اجتماعی و فرهنگی و عدم وجود درمانهای موثر و کمبود منابع مختلف مرتبط با بهداشت روان که به باور متخصصین سازمان بهداشت جهانی از مهم ترین دلایل وجود چنین وضعیتی هستند٬ مشکلات اقتصادی و عدم حمایت های مالی لازم بخصوص در کشورهای در حال توسعه نظیر ایران جز هم می تواند از جمله سایر عوامل بازدارنده ی مراجعه به روانپزشک و گرفتن درمان های لازم باشند٬ هرچند که با نگاهی موشکافانه تر متوجه میشویم که در نهایت عدم دریافت درمانهای ضروری هزینه هایی به مراتب بیشتر را برای آن افراد٬ نظام سلامت و کل جامعه در بر خواهد داشت. طبق آخرین اعلام رسمی مسئولین٬ شیوع بیماری های روانی در ایران نیز به همین میزان است (یک نفر در هر چهار نفر) و البته میزان خودکشی نیز به شکل "نگران کننده ای" افزایش یافته است که به روشنی بیانگر وضعیت روانی نامطلوب جامعه است. با این حال بسیاری از مردم این معضلات روانی و از جمله ی آنها افسردگی را مساله ای ساده می پندارند٬ اگر اصلا و اساسا آنها را مساله یا مشکلی واقعی و جدی بحساب آورند. در واقعیت امر بسیاری آنها را بعنوان یک بیماری نمی شناسند و بحساب نمی آورند چرا که بیماری از نظر آنها حتما باید نمودی جسمی داشته باشد تا بتوان توجه و اهمیت لازم را به آن داد و برای رفع و درمانش قدمی جدی برداشت. بسیاری دیگر آن را حمل بر نوعی ضعف شخصی و ناتوانی فردی می گذارند و بعضی هم حتا ممکن است این به اصطلاح "نقطه ی ضعف" را چون پتکی بر سر فرد بکوبند و… با این وجود یک چیز کاملا روشن است: مشکلات و بیماری های روحی و روانی در اساس ماهیتی زیستی (بیولوژیکی) دارند و این یعنی بر اساس فعل انفعالات مختلف و پیچیده ای در درون جسم و مغز ما شکل می گیرند و متاثر از عوامل بسیاری (از وراثت گرفته تا عوامل مختلف محیطی) بوده و مساله ای کاملا جدی تلقی می شوند که نیازمند توجهی جدی هستند؛ بخصوص که در برخی موارد می توانند برای شخص یا دیگران خطرناک و حتا مرگبار باشند. می توان با اطمینان گفت تقریبا در همه جا (و نه فقط ایران) اولویت بخشیدن و اهمیت دادن به بیماری های روانی همچنان کمتر یا بیشتر در زیر سایه ی بیماری های جسمی قرار داشته و دارد٬ هرچند که شرایط نسبت به گذشته بسیار بهتر شده است. فشار خون بالا٬ دیابت٬ سکته و سرطان و یا هر نوع بیماری جسمی دیگری که در نظر بگیرید در نظر اکثریت مردم مهم تر به نظر می آیند تا مسایل و مشکلات روانی. با پیشرفت های روزافزون علم پزشکی در حیطه ی بیماریهای جسمی و افزایش توانمندی بشر در پیشگیری و کنترل آنها٬ نیز با نفوذ روزافزون مدرنیته در جای جای زندگی افراد و افزایش عوامل استرس زا و مسایلی که می توانند شرایط روانی افراد را به شدت تحت تاثیر منفی خود قرار بدهند٬ مشاهده می کنیم که بیماری های روان شیوع بسیار بیشتری نسبت به گذشته یافته و تدریجا در جایگاه شایع ترین بیماری های عصر حاضر قرار گرفته اند. این بیماری ها نه تنها می توانند کیفیات زندگی افراد را برای مدتی طولانی و در تمامی سطوح با مشکلاتی جدی اساسی مواجه کنند بلکه چه بسا همانطور که گفته شد در برخی موارد ممکن است مرگبار نیز باشند



 از رنجی که می دهیم: انگ و ننگ روان رنجوری در اجتماع

رابین ویلیامز از مدتها پیش عنوان کرده بود که از افسردگی شدید (و اعتیاد) رنج می برد٬ با این حال کسی نمی دانست دامنه ی این مشکلات تا چه حد بوده و چقدر ممکن بود جدی باشد. شاید او این را متوجه شده بود که حتا در یکی از پیشرفته ترین جوامع غربی یعنی آمریکا هم که تابوهای فرهنگیش به مراتب کمتر از بسیاری جوامع بسته٬ سنتی و نه چندان پیشرفته ی دیگر است ”افسردگی” در ذهن بسیاری کماکان کمتر یا بیشتر به مثابه نوعی “ناتوانی و نقص و حتا نقطه ضعف” تلقی می شود و نه یک مشکل و بیماری روانی که قابل بهبودی و درمان است و از همین رو ابعاد رنجی که می برد برای بسیاری تا قبل از آنکه خبر خودکشیش تیتر اول رسانه های دنیا شود ناشناخته باقی مانده بود. این شاید یکی از اولین و مهم ترین مسایلی باشد که لازم است تا به آن بیشتر پرداخته شود. افسردگی٬ بدون ذره ای تردید یک نوع ناتوانی یا نقص نیست و اصولا از نظر اخلاقی هم نمی توان و درست نیست که آن را به حساب نقطه ضعف فردی گذاشت که به هر اندازه ای دچارش شده است. با این حال می بینیم که همچنان در قرن بیست و یکم و حتا در جوامع پیشرفته ی غربی هم این مساله به مانند سایر مشکلات و اختلالات روانی دیگر در پس ذهن اکثریت افراد آن جامعه "تابویی بزرگ" و عملا به منزله نوعی "انگ و/یا ننگ" به حساب می آید که در نتیجه ی آن هم در بسیاری موارد اکثر افراد از صحبت بیشتر٬ بازتر و صریح تر پیرامون آن امتناع یا مقاومت می ورزند و مهم تر از آن چندان وقعی هم به درمان آن نمی گذارند


انگ و ننگ بودن مشکلات روانی در جامعه تنها خطرات و هزینه های احتمالی مرتبط با آنها را افزایش می دهد. حتما دیده یا شنیده اید که نه تنها بسیاری از دوستان و آشنایان که حتا بسیاری از افراد موفق و معروف جامعه که بطور مثال دچار افسردگی هستند تمایل چندانی به ابراز عمومی آن ندارند. از جمله و بعنوان مثال خود رابین ویلیامز که گرچه در سالهای قبل تا حدودی در این باره صحبت کرده بود اما با این حال گویی حتا او نیز می دانست که صحبت بیشتر و بازتر درباره ی این به اصطلاح و به باور اکثریت “نقطه ضعفش” و همینطور درباره درمان آن (مثلا داروهای احتمالی که مصرف می کند و...) می تواند متعاقبا هنر و کارش که “نقطه ی قوتش” بود را هم به شکلی تحت الشعاع خود قرار دهد. دکتر جان گروهل که یک روانشناس است می گوید: "بر اساس آنچه دیدیم و می دانیم رابین هرگز اظهار نکرد که از جنبه پزشکی و بالینی بطور رسمی تشخیص اختلال افسردگی و یا دوقطبی را دریافت کرده است. اما با این وجود بر اساس نشانه ها و رفتارهایش به نظر می رسد که وی به احتمال بسیار زیاد دچار اختلال دو قطبی بوده است که البته افسردگی هم جز مهم تشکیل دهنده ی این اختلال است” وقتی فردی با شهرت و اعتبار جهانی و نیز موفقیت و مقبولیت رابین ویلیامز آنطور که باید و شاید به این مشکل حیاتیش نمی پردازد و بصورت واضحی در مورد تشخیص بالینی و رسمی بیماریش و درمانش و... حرفی نمی زند٬ واقعا چه انتظاری از سایرین می توان داشت؟


با این حال نکته ی مثبت ماجرا آنجاست که در بین سایر افراد مشهور تعداد کسانی که در صحن عمومی اجتماع پیرامون مسایل و مشکلات روانیشان صحبت می کنند آرام آرام در حال افزایش است و این بیش از پیش به شکستن تابوی “انگ و ننگ بودن” آنها در جامعه و "افزایش اطلاع رسانی و آگاهی" به عموم افراد برای بدست آوردن شناخت و درکی بهتر و درست تر از این مسایل و ترغیب آنها به دریافت کمکهای ضروری کمک فراوانی می کند. بعنوان نمونه شاید بسیاری نام پروفسور جان نَش را شنیده باشند٬ ریاضی دان و برنده ی جایزه نوبل اقتصاد و مردی که فیلم جذاب “یک ذهن زیبا” با بازی راسل کرو با اقتباس از زندگی وی ساخته شد و برنده چندین جایزه اسکار شد (نسخه ی کامل فیلم) جان نَش در یک سخنرانی معروف که به دعوت انجمن روانپزشکی آمریکا در سمینار سالانه ی آنها انجام داد بطور صریح و روشن از بیماری روانی نه چندان خوش نامش “اسکیزوفرنی” سخن راند: از اینکه چطور در سن ۳۰ سالگی در حالیکه دانشجوی پر آتیه ی دانشگاه معروف ام آی تی بود ناگهان و به سختی دچار آن شد و سالها در حال دست و پنجه نرم کردن با آن بود و از تجاربش گفت٬ همینطور با کمک نظریه بازی ها که خود واضع آن بوده به توضیح علل بروز این اختلالات از منظر تکامل پرداخت و در نهایت صحبت از این کرد که اگر چه ممکن است نتوان در حال حاضر برای افرادی با چنین بیماری هایی "درمانی قطعی" را متصور شد اما آنها هم می توانند همچون سایرین زندگی پربار و مفیدی را در جامعه داشته باشند. او به جامعه و مردم مشخصا این پیام را داد که بیماریهای روانی در بدترین شکل و شدتشان ممکن است هر کسی را دچار نمایند و این هرگز یک "نقطه ضعف یا ننگ" نیست و می توان نابغه ای نامدار چون جان نَش بود و جایزه نوبل را برد اما با این حال در مقابل دیدگان انبوهی از روانپزشکان٬ رسانه ها و میلیون ها مخاطب عادی از بیماری روانی خود و سالها تلاش برای بهبودیش گفت و از انگاره های ذهنی کهنه و غلط جامعه هراسی به دل راه نداد


همچنین چند سال پیش کاترین زتا جونز هنرپیشه معروف سینما نیز بطور مشابه پرده از اختلال دوقطبیش برداشت و به شکلی کاملا باز و بطور رسمی در این باره صحبت کرد٬ اینکه چطور در نتیجه ی شدت بیماریش مجبور شد مدتی را هم در بیمارستان بستری بشود تا بهبودیش را مجددا بدست آورد و به زندگی عادیش بازگردد


همینطور مثالی دیگر استیفن فرای بازیگر٬ کمدین و مجری سرشناس بریتانیایی است که در فیلم مستند زیر در مورد اختلال دو قطبی خودش صحبت کرده و به سراغ افرادی مشهور یا معمولی رفته که همچون او سالها با این مشکل در تقلا بوده اند و با به تصویر کشیدن گوشه هایی از زندگی معمول و روزمره آنها و بررسی تاثیرات این اختلال بر آن و نیز صحبت با گروهی از متخصصین مربوطه تلاش کرده تا به شکلی موثر این مساله را از زوایای مختلف مورد کنکاش قرار دهد و تصویر روشنی را پیش چشم افراد عادی بگذارد



در طول تاریخ هم مشاهیر بسیاری با این مشکلات بوده اند٬ از جمله وینستون چرچیل که افسردگی خود را با اصطلاح معروف "سگ سیاه" توصیف می کرد٬ اصطلاحی که بعد از وی و تا هم اکنون به شکل گسترده ای مورد استفاده ی بسیاری قرار گرفته است 


همینطور ارنست همینگوی٬ ویرجینیا ولف و بسیاری دیگر. شاید برای بسیاری از شما جالب باشد که بدانید شیخ اجل سعدی شیرازی هم از جمله مشاهیر ایرانی بوده که در دام افسردگی گرفتار آمده بود و دکتر هومایون کاتوزیان در مقاله درخشانی تحت عنوان "گلستان و افسردگی سعدی" بطور دقیق و مبسوط این مساله را که ظاهرا سعدی پیش از نگارش کتاب گلستان دچارش شده بود مورد بررسی قرار داده است. مدتی پس از پایان نگارش کتاب بوستان٬ سعدی دچار پریشان حالی و افسردگی می شود و به زبان خودش می گوید: "مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عُزلت نشینم و دامنِ صحبت فراهم چینم و دفتر از گفته های پریشان بشویم و مِن بعد پریشان نگویم” و در نهایت سیر اتفاقات به گونه ای رقم می خورد که وی بر آن وضعیت و کنج عزلت و مهلکه ی سختی که بدان گرفتار آمده بود غلبه می کند و بعد از آن شاهکار دیگر خود یعنی "گلستان" را به شکلی حیرت آور تنها در ظرف مدت شش ماه می سراید تا بدین سان برای آیندگان اثری جاودان و باشکوه را خلق کرده و میراثی ماندگار از خود برجای گذارد و به گفته ی خودش 

به چه کار آیدت ز گل طبقی 
از گلستان من ببر ورقی 
گل همین پنج روز و شش باشد 
وین گلستان همیشه خوش باشد   


همینطور میتوان به صادق هدایت اشاره کرد٬ نویسنده ی روشن فکر و توانمندی که در روزهای پایانی عمرش از فرط انفعال حاصل از افسردگی به گفته ی خودش اغلب حتا توان نوشتن یک نامه را در پاسخ به نامه ای دیگر نداشت و سرانجام خودکشی فرجام کارش شد


اما یک نمونه ی نام آشنای دیگر وطنی٬ دکتر بهاءالدین خرمشاهی است. پژوهشگر٬ نویسنده و شاعر معاصری که در یک سخنرانی غیرمنتظره در نهمین همایش سالیانه انجمن روانپزشکان ایران به شکلی جسورانه و تحسین برانگیز از اختلال افسردگی دوقطبی خود به زبانی صریح صحبت کرد و از تفاوت خلق و حالاتش در دو وضعیت افسردگی و شیدایی به شیوایی سخن راند. اینکه مثلا چگونه در زمان هایی دچار پرکاری بوده و پر حرفی میکرده و شادی زدگی بیش از حد داشته بطوریکه حتا در یک شب برای مهمانانش صد و پنجاه جوک تعریف کرده و در زمان هایی دیگر بطور عکس چگونه خود و زندگیش در تاریکی افسردگی فرو رفته بوده و اینکه در نهایت به توصیه ی همسرش به نزد روانپزشک مراجعه کرد و پی به وجود مشکل خویش برد. وی پس از این سخنرانی نیز با انجام مصاحبه ها و فعالیت های مختلف تلاش کرد تا به سهم خود آگاهی عمومی را در این زمینه افزایش داده و در مقاله ای مفصل با عنوان “نگاهی از درون” که در مقدمه ی کتاب "شناخت بیماری های روانی" نوشته ی دکتر احمد جلیلی به چاپ رسید از تجارب و نظراتش در این باره و از پذیرش بیماری و نیازش به درمان های تخصصی به روشنی سخن رانده است. تلاشی شجاعانه و الهام بخش که با توجه به مختصات سنتی جامعه ی ایران و پررنگ بودن مساله ی تابوها و انگ های اجتماعی (بخصوص در زمینه ی مواجهه با انواع مشکلات و بیماری های روانی) در خور ستایش فراوان است؛ چرا که نیت و هدف راستینش در جهت زدودن زنگار انگ و ننگ مشکلات روانی از جامعه و حرکت و همتی وحدت بخش در راستای افزایش آگاهی عمومی در این زمینه بوده است


در ایران برای بسیاری از افراد مراجعه نزد روانپزشک کار ساده ای نیست٬ مهم ترین دلایلش هم از جنبه ی فردی می تواند دشواری پذیرش احتمالی داشتن نوعی اختلال یا بیماری روانی و از جنبه ی اجتماعی هم نگاه و قضاوت های نادرست و باورهای غلط رایج در جامعه نسبت به این مساله باشد که البته مثال های بسیاری را هم میتوان برایش آورد (بعنوان نمونه حتما دیده اید که بسیاری در میانه ی نزاع با دیگری ممکن است برای "توهین و تحقیر" به او بگویند: برو خودت رو به روانپزشک نشان بده! و یا مثلا در صورت توصیه برای مراجع به روانپزشک بسیاری در جواب می گویند: مگر من دیوانه ام؟! و...) بنابراین اینکه در این میان فردی شناخته شده٬ فرهیخته و محترم از اهالی ساحت ادب و فرهنگ جامعه از مساله و اختلال روانیش٬ از رنجش و نیز نهایتا از پذیرفتن توصیه ی خیرخواهانه ی همسرش برای مراجعه به روانپزشک به منظور بررسی و درمان دردش بصورت عمومی سخن بگوید و ترسی هم از قضاوت های نادرست و نگاه های عاقل اندر سفیه جامعه و دیوانه خطاب شدن و... نداشته باشد؛ قدمی بس شجاعانه و محکم در مسیر تابوزدایی و انگ زدایی از این مسایل در جامعه است. در واقع اعلام رسمی و عمومی چنین مساله ای خصوصا از سوی افراد شناخته شده و مشهور جامعه مسلما به بسیاری از افراد دیگری که دچار وضعیت و مشکلات مشابهی هستند کمک می کند تا نسبت به آن مشکلات آگاهی بیشتری یافته و با دغدغه و نگرانی کمتر و درک و پذیرش بیشتری به سراغ درمان های لازم و کمک ها و مراقبت های ضروری بروند و خانواده ها و دوستانشان نیز می توانند راحت تر این مسایل را پذیرفته و شرایط بهتری را برای حمایت از او و بهبودیش فراهم آورند. با همه ی این ها نمیتوان کتمان کرد که برحسب آخرین آمارهای موجود حتا در جوامعی مترقی چون انگلیس و آمریکا هم راه درازی باقیست تا به آن جایی برسیم که بتوانیم به افراد درگیر با این مشکلات کمک های لازم و کافی برای برخورداری از درمان ها و حمایت های مناسب را ارایه نماییم



زیر پوست افسردگی: جست و جو در مغز افسرده

 همان طور که پیشتر هم گفته شد مثل هر اختلال و مشکل روانی دیگری افسردگی نیز ماهیت زیستی-عصبی خاص خود را دارد و اساسا بواسطه تغییرات و مشکلاتی در ساختار و عملکرد شبکه های عصبی مختلفی در مغز ما ایجاد میشود که این خود تحت تاثیر عوامل وراثتی (نه یک ژن خاص بلکه مجموعه ای از ژنهای خاص) و نیز عوامل محیطی مختلف و متعدد است. پروفسور هلن میبِرگ و همکارانش در دانشگاه اِموری در آمریکا تلاش کردند تا با استفاده از روش های تصویربرداری مغز برخی از این شبکه های عصبی در مغز انسان را که با بروز افسردگی در ارتباط هستند شناسایی کنند. حاصل کار آنها معرفی دو شبکه عصبی مهم و درگیر در این مساله بوده است. اولین شبکه در یکی از نواحی عمقی مغز در منطقه ای بنام قشر سینگولِیت (ناحیه ۲۵ مغز) است که واکنش های ناآگاهانه و پاسخ های حرکتی ما نسبت به موقعیت های استرس زای هیجانی را تعیین و هدایت می کند و دیگری در منطقه ای بنام اینسولا (بخش قدامی یا جلویی آن) قرار دارد که در آن تجربیات میان-فردی ما (تجاربی که از ارتباط با سایرین کسب کرده ایم) و نیز خود-آگاهی ما (آگاهی از شرایط و وضعیت خودمان از جنبه های مختلف) با یکدیگر پیوند می خورد


هر دوی این مناطق با چند بخش دیگر از مغز در ارتباط هستند٬ از جمله با بخشی بنام هیپوتالاموس که در برخی از مهم ترین عملکردهای ما نظیر خواب٬ اشتها٬ فعالیت های جنسی و… نقشی مهم و اساسی را بر عهده دارد؛ همینطور با سه ناحیه دیگر: آمیگدال که در بسیاری از پاسخ های هیجانی ما نقشی کلیدی دارد٬ هیپوکامپ که عمدتا فعالیت های مرتبط با حافظه را کنترل می کند و نهایتا لوب فرونتال (منطقه جلوپیشانی) که نقشی کلیدی در عزت نفس و همینطور کارکردهای اجرایی دارد (منظور از کارکردهای اجرایی به زبان ساده مجموعه ای از پردازش های عصبی و شناختی است که برای انجام یک فعالیت هدفمند و سازگاری با تغییرات محیطی بدان نیازمندیم و تجارب گذشته ی ما را برای انجام فعالیتی در زمان حال مرتبط می نماید و شامل فعالیت هایی از قبیل: توجه٬ طراحی٬ برنامه ریزی٬ حافظه فعال٬ تغییر تکالیف و... است) نمونه ای از این ارتباطات عصبی که گفته شد را می توانید در تصویر زیر مشاهده کنید


آنچه مشخص شده این است که در افسردگی همه ی این مناطق و ارتباطات آنها دستخوش اشکالاتی می شود. می برگ و گروهش نشان دادند که با تحریک (الکتریکی) عمقی ناحیه ۲۵ مغز یا همان قشر سینگولیت می توان برخی از بیماران دچار افسردگی شدید را بدون هیچ عوارض جانبی و به شکلی خارق العاده و چشمگیر درمان نمود. ویدیوی کوتاه زیر نشان می دهد این روش نوین از نقطه نظر عملی و بالینی در مورد زنی ۳۶ ساله بنام دایانا که مادر سه کودک بوده و برای مدتی طولانی از افسردگی بسیار شدید رنج می برده (و سالها در کلینیکی روانی بستری و تحت درمان های مرسوم و بی نتیجه بوده) چگونه بوده و چطور در نتیجه ی آن توانسته بهبودی حاصل کند و به زندگی عادی خویش برگردد  


همینطور او و تیمش در پژوهش پر سر و صدای دیگری نقش منطقه ی دیگر یعنی اینسولا را در درمان افسردگی بطور دقیق مورد بررسی قرار دادند. آنها برای شرکت کننده های آزمایش دو نوع درمان خاص در نظر گرفتند: ۱. رفتار درمانی شناختی (که نوعی روان درمانی است که در آن به افراد کمک می شود تا افکار و احساساتشان را به شکلی مثبت تر ببینند و بررسی کنند) ۲. دارو درمانی (با کمک داروهای ضدافسردگی) نتایج بدست آمده بسیار جالب توجه و حیرت انگیز بود؛ آنها پی بردند گروهی از افراد که شبکه های عصبی مرتبط با منطقه اینسولا (در نیمکره راست مغزشان) فعالیتی کمتر از حد معمول را نشان می دادند به رفتاردرمانی شناختی بسیار خوب جواب دادند (بهبود بهتر و بیشتری را نشان دادند) اما به دارودرمانی نه و بطور عکس افرادی که عملکرد این قسمت از مغزشان بیشتر از حد معمول بود به دارودرمانی پاسخ بهتری دادند تا به رفتاردرمانی شناختی. در نتیجه پروفسور می برگ و تیم تحقیقاتیش موفق شدند با بررسی میزان فعالیت این بخش از مغز افراد دچار افسردگی٬ بهترین و کارآمدترین نوع درمانشان را پیش بینی و تعیین نمایند! در این مصاحبه که او با سی ان ان انجام داده می توانید از زبان خودش در این باره بیشتر بشنوید 


همینطور در صورتی که بصورت تخصصی مایل باشید در این باره بیشتر بدانید می توانید ویدیوی زیر را مشاهده نمایید که در آن مساله را دقیق تر و مفصل تر توضیح داده است 


اریک کندل یکی از برجسته ترین محققین علوم اعصاب جهان و برنده جایزه نوبل پزشکی در مقاله ای درخشان در روزنامه نیویورک تایمز درباره ی این تحقیق چنین می گوید: ما می توانیم چهار نتیجه مهم از آن بگیریم؛ اول اینکه آن دسته از شبکه های عصبی که در مغز انسان و در افراد دچار انواع اختلالات روانی از جمله افسردگی دچار اشکال شده اند بسیار پیچیده هستند. دوم اینکه می توانیم با شناسایی برخی نشانه های عصبی مشخص و قابل اندازه گیری در مغز٬ نوع و اثربخشی روش های درمانی مد نظرمان (مثلا رفتاردرمانی شناختی یا دارودرمانی در افسردگی) را تعیین کنیم. سوم اینکه روان درمانی در افسردگی در واقع نوعی درمان زیستی است که می تواند تغییرات (فیزیکی) مشخص و پایداری را در مغز ما (و در نتیجه فعالیت های عصبی-زیستی آن) بوجود آورد٬ چیزی مشابه فرآیندهای عصبی مرتبط با یادگیری یک مطلب جدید در مغز و چهارم اینکه روان درمانی را هم می توان بصورت تجربی (وعلمی) مورد مطالعه قرار داد. بر اساس آنچه گفته شد یک نکته روشن است؛ اختلالات روانی و از جمله افسردگی تحت تاثیر عوامل مختلفی شکل ممکن است شکل بگیرد اما در اساس ماهیتی زیستی دارند و می توان امیدوار بود تا به لطف تحقیقات علوم اعصاب در گرایش های مختلف آرام آرام اساس و ماهیت پیچیده ی این اشکالات را در مغز شناسایی کرده و نهایتا روش های درمانی بهتر و کارآمدتری را برای آن تدارک ببینیم



ملاحظات و تاملاتی چند پیرامون مساله افسردگی و خودکشی

هنگامی که صحبت از افسردگی و مسایل مرتبط با آن نظیر درمان و… می شود افکار و پرسش های مختلف و بعضا مشترکی ممکن است در ذهن بسیاری از افراد شکل بگیرد٬ بد نیست نگاهی دقیق تر به پاره ای از این موارد بیاندازیم

برداشت اول: اولین مساله ماهیت افسردگی است؛ اینکه افسردگی از نقطه نظر بالینی (پزشکی) و بر اساس آنچه پیشتر هم گفته شد واقعا یک “اختلال یا بیماری” است و ماهیت زیستی-عصبی پیچیده و پنهان از نظرهای آن توسط شاخه های مختلفی از علوم اعصاب به آهستگی در حال بررسی و شناسایی بوده و به باور بسیاری٬ از جمله پروفسور اریک کندل افراد درگیر با آن نقش و مسئولیت چندانی در دچار شدن به آن ندارند. در جوامع مختلف از جمله ایران اکثر مردم کم و بیش به افسردگی بعنوان موضوعی ساده و سطحی می نگرند تا یک بیماری به معنای واقعی کلمه. دلیل اصلی بسیاری از آنها هم این است که هر کسی و همه ممکن است دچار این مساله شده باشند یا بشوند و در نهایت هم بر آن فائق آیند. حتا ممکن است خودشان را مثال بزنند که ما هم دچار این مساله شده ایم ولی توانسته ایم بر آن غلبه کنیم پس چیز چندان مهمی نیست در نتیجه نمی توان فهمید یا پذیرفت که چرا عده ای از این مساله شکایت می کنند و ناله سر می دهند؟ حتا گروهی از آنها ممکن است پا را فراتر گذاشته و آن را حمل بر لوس بازی فرد یا مد و روشنفکری و چیزهایی دیگری از این دست بدانند و نه یک بیماری جدی و مشکلی اساسیآن هم با مجموعه مشخصاتی که در ابتدا ذکر شد. آنچه مجموعه ی این افراد مطرح می کنند به مانند آن است که مثلا بیاییم و مشکلات و دشواری های حاصل از قطع عضو مثلا قطع دست یک نفر را نادیده بگیریم آن هم با این توجیه که خب ما هم یک بار دستمان را با چاقو بریدیم ولی خیلی اذیتمان نکرد و مشکلی هم نبود و خوب شدیم٬ پس این هم صرفا کمی غم و ناراحتی است و  خیلی مهم نیست و مشکل خاصی به نظر نمی آید. حقیقت اینجاست که فردی که دچار افسردگی شده است به معنای واقعی کلمه رنج و سختی ناپیدا اما بزرگ و سنگینی را تجربه می کند٬ مشقت وعذابی که شاید از بسیاری دردهای جسمانی هم بمراتب سخت تر و جانکاه تر باشد (هرچند که گاهی خود افسردگی هم منجر به بروز مشکلات و ناراحتی های جسمانی می تواند بشود) با این وجود اکثریت جامعه در مقایسه با بیماری های جسمی مقبولیت٬ همدردی و درک لازم و مناسب نسبت به این مساله و فردی که دچار چنین درد و رنجیست را نشان نمی دهند؛ خیلی ها بخاطر کمبود آگاهی و عدم اطلاع کافی از مساله (و یا احیانا به زعم برخی٬ به این دلیل که خودشان دچار مشکل مشابهی نشده اند) بسادگی آن را نادیده می گیرند. نداشتن آگاهی کافی نسبت به یک مساله و یا عدم تجربه ی شخصی آن شرایط٬ هرگز نمی تواند دلیل و مناسبی برای نادیده گرفتن یا رد کردن آن باشد


برداشت دوم: شاید بارها شنیده باشید که فلان شخص از نظر ظاهری سالم است٬ ثروت و شهرت و معروفیت بسیار و نیز خانواده ای خوب دارد؛ چرا و اصلا چطور ممکن است که افسرده باشد یا حتا فراتر از آن بخواهد دست به خودکشی بزند؟ اصلا مگر وقتی همه ی اینها را دارید می توانید افسرده بشوید یا احیانا دست به خودکشی بزنید؟ واقعیت این است که اگرچه این موارد گفته شده می توانند عوامل خطرساز بروز افسردگی را در افراد کاهش بدهند اما در نهایت به مانند هر اختلال روانی دیگر افسردگی تمایزی بین افراد قائل نمی شود و هر کسی ممکن است دچارش بشود٬ چه پولدار چه فقیر و چه معروف چه عادی و… همان طور که سیگار عامل اصلی ابتلا به سرطان ریه شناخته می شود ولی با این وجود بسیاری از افراد غیرسیگاری هم ممکن است در نهایت دچارش بشوند. بروز افسردگی در افراد ربطی به مقام و شهرت و ثروت و… آنها ندارد و فرقی بین افراد قائل نمی شود و ممکن است سراغ هر کسی برود. بعد از آنکه رالف بارتون هنرمند فقید آمریکایی در سال ۱۹۳۱ در اوج شهرت و ثروت خودکشی کرد نامه ای از او یافتند که در آن نوشته بود: "همه کسانی که مرا می شناسند یا هر کسی که بعدا در مورد من و داستان زندگیم خواهد شنید درباره ی اینکه چرا این کار (خودکشی) را انجام دادم فرضیات متفاوتی خواهند داشت تا بتوانند آن را به شکلی توجیه کنند. در حقیقت بسیاری از آن فرضیات هم کاملا اشتباه خواهند بود. من در زندگیم مشکلات واقعی چندانی نداشتم و حتا کاملا برعکس٬ زندگی بغایت شکوهمندی داشتم. از سلامتی (جسمی) کامل برخوردار بودم. باهوش ترین٬ جذاب ترین و بهترین دوستان را داشتم. اما از دوران کودکی دچار نوعی مالیخولیا بوده ام که در این پنج سال اخیر شدیدتر شده... و مانعی برای بکار بستن استعدادهایم. کارم را برایم تبدیل به شکنجه کرده و لذت بردن از ساده ترین خوشی های زندگی را برایم غیر ممکن کرده است... از یک زن به سراغ زن دیگر از خانه ای به خانه ی دیگر از کشوری به کشور دیگر میرفتم تا در تلاشی مضحک از خودم فرار کنم...” آنچه او در ادامه می گوید دلیل واقعی خودکشیش را روشن تر می کند٬ اینکه چقدر وجود خود را دلیلی برای ناراحتی و ناشادی اطرافیان و دیگران می دیده و می دانسته است. او در واقع نشانه های اختلال دو قطبی را نشان می داده و از یک مالیخولیای شدید و طولانی مدت رنج می برده است. با این وجود از یک جهت حق با بارتون بوده و آنچه وی در واپسین نامه اش بدان اشاره کرد برگرفته از واقعیتی کتمان ناپذیر است: اینکه نه تنها در آن زمان که حتا اکنون هم بعد از گذشت بیش از هشتاد سال از آن تاریخ و تحولات و دگرگونی های گسترده ی اجتماعی و فرهنگی و آموزشی و... همچنان بسیاری از مردم در اقصی نقاط دنیا بیشتر تمایل دارند تا دلایل خودکشی دیگران را اغلب با دلایل ساده تری چون مشکلات مالی٬ کاری٬ جسمی و... مرتبط بدانند و توجیه کنند تا در نتیجه و اثر مشکلات و بیماری های روانی


برداشت سوم: در ظرف چند ماه گذشته و لا به لای اظهارنظرهای فراوان افراد مختلف در مورد مساله ی افسردگی و خودکشی رابین ویلیامز (و احتمالا هر شخص دیگری که عمل مشابهی از او سر بزند) یک نکته مشهود بوده: اینکه بسیاری آن را عملی “خودخواهانه” تلقی کرده و می کنند. این نگرش از آنجایی ناشی می شود که  فکر می کنیم احتمالا یک فرد دچار افسردگی شدید که میل به خودکشی دارد با خود دو دو تا چهارتا کرده و نکات مثبت و منفی آن کار را بررسی می کند و در نهایت با وجود آنکه می بیند و میفهمد که انجام ندادن آن کار بمراتب بهتر و درست تر از انجامش است باز هم آن گزینه را با “خودخواهی” انتخاب می کند و انجام می دهد. خب واقعیت این است که اصل ماجرا به هیچ وجه اینطور نیست. بر اساس نتایج حاصل از مطالعات انجام شده در این زمینه مشخص شده فردی که دچار افسردگی است نمی تواند به شکلی درست و طبیعی فکر کند و یا تصمیم بگیرد. بعبارت بهتر وقتی فرد دچار افسردگی شده است در موقعیت های مختلف ممکن است به شکلی متفاوت از وقتی که افسرده نبوده و یا متفاوت از سایر افراد عادی فکر و قضاوت کند و رفتار نماید و تصمیم بگیرد٬ همانطور که نفس کشیدن افراد در حالت معمولی و در خشکی با نفس کشیدن فردی که در یک رودخانه در حال غرق شدن است کاملا متفاوت است. فرد افسرده ارزش خودش را از آنچه هست کمتر می بیند و می پندارد و آینده برایش کاملا تیره و مبهم است و به نظرش اینطور می آید که خانواده و دوستان و همکاران یا طرفدارانش و… همگی بدون حضور او در این دنیا روزگار بمراتب بهتری خواهند داشت٬ بنابراین با همچین دیدگاهی خودکشی در ذهن او به مانند عملی درست و نیک خواهانه جلوه می کند. همچنین وقتی صحبت از “خودخواهی” می شود تلویحا این مطلب را می رسانیم که گویی گزینه هایی بهتر و درست تر هم روی میز بوده اما فرد تنها و فقط همان گزینه ی خودکشی را از میان مابقی گزینه ها انتخاب کرده است تا از این طریق به "آسان ترین" شکل خودش را از شر وضعیت سختی که در آن گرفتار آمده بوده راحت نماید. در حالیکه در عالم واقعیت و در موارد شدید٬ واقعیت این گونه نیست. می توان گفت یک موضوع محرز است و آن اینکه اگرچه به نظر آن فرد این یک گزینه برای حل کردن اساسی مشکلاتش است اما بدون شک “آسان ترین و راحت ترین” گزینه هم نیست. امروزه علم به روشنی نشان می دهد که افسردگی توان تفکر معقول و منطقی فرد را بشدت تحت تاثیر منفی خود قرار می دهد بطوریکه وی دیگر نمی تواند همچون وقتی که افسرده نبوده یا به مانند سایر افراد عادی فکر کند و قضاوت درستی داشته باشد و یا مثلا با اعضای خانواده یا دوست صمیمیش به مانند قبل صحبت و یا رفتار نماید و یا حتا در موقعیت های مختلف (و چه بسا بر خلاف سابق) تصمیماتی ولو ساده را بگیرد


برداشت چهارم: اینکه در مغز چنین شخصی دقیقا چه اتفاقاتی میافتد تا منجر به این شود که از منظر تکامل غریزه ی بقای فرد مغلوب خواست وی برای پایان زندگیش گردد همچنان موضوعی نه چندان روشن و شناخته شده برای علم است. در چند سال اخیر مطالعات عصب پژوهی امیدوارکننده ای به منظور باز کردن این گره کور انجام شده است. از جمله در مطالعه ای که در مجله معتبر نیچر به چاپ رسید مشخص شد برخی اختلالات مرتبط با یک ماده ی شیمیایی بنام سرتونین و بخش هایی از لوب پیشانی در مغز (منطقه میانی قشر پیش پیشانی که عمدتا در ارزش گذاری های هیجانی و نیز در بازداری شناختی و رفتاری نقش مهمی را ایفا می کند) می توانند تا حدودی زمینه ی زیستی-عصبی بروز خودکشی در فرد را بوجود آورد. اینطور به نظر می رسد با انجام درمان هایی هدفمند می توان این زمینه ی بروز خودکشی را رفع و خطر وقوع آن را در برخی افراد (مستقل از کلیت و ماهیت اختلال روانی آنها) کاهش داد


برداشت پنجم: افسردگی در اشکال و شدت های مختلف دیده می شود و دلایل بروزش هم می تواند بسیار متفاوت باشد؛ مثلا در بسیاری از افراد جدایی از همسر٬ استرس های شغلی٬ مشکلات مالی و… می تواند در زمره مهم ترین علل بروز آن عنوان بشود. اغلب هم جلسات مشاوره و روان درمانی همراه با مصرف برخی داروها (در صورت نیاز و در برخی از موارد که روانپزشک صلاح می داند) می تواند نتایج مثبتی را برای فرد به همراه آورد و حتا بسیاری از متخصصین تا پیش از این بر این باور بوده اند که در بسیاری موارد ترکیب این دو می تواند بهترین رویکرد درمان در افسردگی تلقی شود. با پیشرفت های صورت گرفته (از جمله آنچه پیشتر صحبتش رفت) می توانیم امیدوار باشیم که در آینده ای نه چندان دور بتوانیم به شکلی موثر بهترین رویکرد و روش درمان را متناسب با هر فرد برایش مشخص کرده و بکار بندیم. اما از دیرباز و تاکنون گروهی هم در مخالفت با مساله ی درمان های دارویی عنوان می کنند که درمان های دارویی نمی توانند چندان مفید باشند و حتا در نهایت باعث مرگ افراد (خودشان یا دیگری٬ در نتیجه ی اثرات دارو) بشوند در حالیکه تحقیقات علمی هرگز چنین چیزی را نشان نداده و نمی دهند و این سخنی بیهوده و فاقد ارزش است٬ چرا که در صورت صلاحدید متخصص روانپزشک دارودرمانی می تواند منجر به تغییر شرایط و بهبودی و درمان فرد بشود. فردی چون رابین ویلیامز امکان دریافت بهترین خدمات درمانی ممکن را داشت و به نظر می رسد اقلا از زمانی که برای اولین بار بصورت عمومی مشکلش را تا حدودی و به نحوی مطرح کرد (و در طی سالهای بعد از آن) تلاش کرد تا در جهت درمانش واقعا آنچه را که می تواند انجام دهد. با این وجود پایان ماجرا بسی غم انگیز بود. از این رو یک درس مهم دیگر از این مساله می تواند درک اهمیت “کمک خواستن” باشد٬ آن هم بخصوص زمانی که واقعا در نتیجه ی افسردگی میل به خودکشی در فرد شکل و یا بیش از پیش قوت گرفته است. خودکشی می تواند قابل پیشگیری باشد


درک این مساله قرار دادن آن در گوشه ای از ذهن ضروری است که اگر هر یک از ما در چنین موقعیت خطیری قرار گرفت لازم است تا حتما و سریعا از شخص یا جایی دیگر کمک بگیریم٬ قبل از آنکه دیر بشود. خودکشی پاسخی ابدی به مشکل یا مشکلاتی است که اغلب موقتی و گذرا هستند. خیلی ها ممکن است بارها و بارها تلاش کرده باشند تا کمک های لازم را دریافت کرده باشند اما با این حال پیشرفت و نتیجه مثبتی بدست نیاورده باشند و در نتیجه درد و رنج روانشان چنان برایشان غیرقابل تحمل به نظر آید که خودکشی را به منزله تنها راه نجات ببینند و همانطور که پیشتر گفته شد از آنجا که متاسفانه (و به اشتباه) به نظرشان می آید زندگی دیگران بدون آنها بسیار بهتر خواهد بود عواقب و هزینه های واقعی کارشان (برای دیگران) را نمیتوانند به درستی بینند و ممکن است دست به این کار بزنند. در این مواقع لازم است حتما به سراغ گزینه ی دیگری برای کمک رفت٬ روانپزشک یا روانشناسی دیگر و امتحان روشی دیگر. استرس عاملی مهم است که ترکیب آن با برخی اختلالات روانی از جمله افسردگی می تواند در زمره مهم ترین عوامل خطرساز خودکشی قرار بگیرد. به تازگی نتایج حاصل از کالبدشکافی ویلیامز نشان داد گمانه زنی های اولیه درباره دچار شدنش به یکی از انواع بیماری های زوال عقل (دمانس) صحت داشته و این نه تنها می تواند به نوعی توجیه کننده برخی رفتارهای نسبتا عجیب روزهای پایانی عمرش باشد که به روشنی تصویری واضح از حجم بالای استرس حاصل از این مساله را که وی تجربه کرده پیش روی ما قرار می دهد٬ چرا که احتمالا خودش هم به مانند سایر اعضای خانواده اش از این تغییرات و قرار گرفتن در چنان سیر قهقرایی بی بازگشتی آگاه بوده است. ترکیب مجموعه عوامل گفته شده و از جمله استرس با نوشیدن الکل٬ استعمال دخانیات یا مواد مخدر و یا حتا بودن در مکان هایی که بالقوه می توانند خطرناک (مناسب برای خودکشی) باشد می تواند خطر را بطور جدی تا بالاترین سطح افزایش بدهد 



دیوانگی و خلاقیت: در ذهن یک دلقک افسرده

اما از سوی دیگر مرگ رابین ویلیامز بعنوان یک هنرپیشه ی معروف فیلم های کمدی و نیز یک شومن طنزپرداز پرآوازه هم آکنده از تناقضی دردناک بود و باعث شد تا این بحث مطرح بشود که چطور برخی مانند وی که در زمینه ی طنز فعالیت شاخصی داشته یا دارند در زندگی واقعیشان افرادی تا به این حد غمگین و افسرده بوده یا هستند. بعبارتی آیا آن گونه که از قدیم الایام بسیاری از مردم بر وجود نوعی ارتباط بین "دیوانگی و خلاقیت” باور داشته اند٬ بین شوخ طبعی (طنز) و افسردگی ارتباطی وجود دارد؟ 


تحقیقات علمی در این زمینه و بطور اخص در مورد کمدین ها محدود است. به باور دکتر ساموئل جانوس استاد روانشناسی دانشگاه نیویورک: "به نظر می رسد شوخ طبعی و طنز نوعی مکانیزم دفاعی برای خنثی کردن پرخاشگری و دفع خصومت دیگران باشد." او ده سال را صرف مطالعه و تحقیق روی این مساله کرد و پی برد که بسیاری از کمدین هایی که وی با آنها مصاحبه کرده است در دوران کودکیشان دچار صدمات و مشکلات شدید روحی و روانی شده و حتا بسیاری از آنها در پروسه درمان هم قرار گرفته بودند. "هشتاد درصد این کمدین ها یک تراژدی واقعی و حسابی را تجربه کرده بودند. بسیاری از آنها آن میزان عشق و علاقه لازم و کافی را از خانواده هایشان دریافت نکرده بودند و در نهایت برای غلبه بر مشکلاتشان خنداندن دیگران را بعنوان راه چاره یافتند" و البته به نظر می رسد هر اندازه عمق مشکلاتشان بیشتر تلاش برای طنز و شوخی هم بیشتر؛ تا بتوانند خود را از آن ورطه ی رنج و محنت برهانند. در ویدیوی احساس برانگیز زیر که از مجموعه سخنرانی های معروف تداِکس است یک کمدین آمریکایی از تجربه ی افسردگی خود و تمایلش برای خودکشی و در نهایت غلبه بر آن سخن می گوید 


بر اساس نتایج حاصل از یک تحقیق که اوایل امسال در دانشگاه آکسفورد و بر روی ۵۲۳ کمدین و مقایسه آنها با افراد عادی انجام شد٬ مشخص شد آن دسته از ویژگی های شناختی که کمدین ها از آنها برای تولید طنز و شوخی استفاده می کنند به شکل بسیار چشمگیری مشابه آن دسته از مشخصاتی است که در افراد مبتلا به اختلال دو قطبی و اسکیزوفرنی و مشاهده می شود. بر اساس این مطالعه آنها نسبت به سایرین بطور کلی راحت تر حواسشان پرت می شود و قادر به تمرکز مناسب نیستند٬ کمتر از دیگران از انجام فعالیت های جسمی یا اجتماعی (مثلا ورزش٬ سکس و..) لذت می برند٬ بیشتر از سایرین به پدیده ها و اتفاقات فراطبیعی و تله پاتی و.. اعتقاد دارند و نیز گرایش بیشتری به تصمیم گیری و انجام رفتارهای آنی و تکانشی و نیز بنوعی ضد اجتماعی را نشان می دهند. دکتر گوردون کلاریج که مسئول انجام این پژوهش بوده به بی بی سی می گوید: “این مشابهت تیپ و خصوصیات شخصیتی بین این دو گروه نشان می دهد که احتمالا کمدین ها از این توانمندی خوش قریحه بودنشان بعنوان نوعی خود-درمانی استفاده می کنند” با این وجود گروهی دیگر از محققین چندان با این نظر هم عقیده نیستند. بعنوان مثال پروفسور پیتر مک گرا استاد روانشناسی دانشگاه کلورادو بر این باور است که: “خیلی ها فکر میکنند که تمام کمدین ها واقعا چنین شخصیت های تاریکی دارند در حالیکه افراد بسیاری دور و بر ما هستند که شخصیت تاریکی دارند ولی اکثریت آنها کمدین نیستند” او و گروه تحقیقاتیش در همین زمینه مطالعه ای را انجام داده اند که نتایج آن هنوز به چاپ نرسیده اما در آن به بررسی اثر شوخی و طنز بر ذهنیت و نظر افراد دیگر پرداخته اند. به گفته ی خودش در این تحقیق از یک گروه افراد کمدین و یک گروه افراد عادی خواسته اند تا یک داستان خنده دار و یا جالب را بنویسند٬ سپس از گروهی دیگر از افراد (جدا از این دو گروه) خواستند تا داستان های آنها را بخوانند و نظرشان را در مورد خصوصیات روانی فرد نویسنده بیان نمایند. نتیجه جالب توجه بود٬ گروهی که داستان بامزه و خنده داری نوشته بودند از نظر آنها افرادی مشکل دارتر (از نظر روانی و شخصیتی) به نظر می آمدند! مک گرا در توضیح بیشتر این مساله می گوید “شوخی و طنز از تابوهای اجتماعی استفاده می کند و اغلب از آنها مایه می گیرد. در مورد مسایلی حرف می زند که به نظر سایرین غلط هستند. گاهی هم لازم است کمی احمقانه رفتار کنید تا مردم را بخندانید” همینطور دکتر جیمز مک کیب استاد دانشگاه کینگز کالج لندن در این زمینه می گوید: "کمدین ها در زمینه تفکر واگرا و نیز ارتباط برقرار کردن بین مفاهیم به ظاهر بی ربط توانایی بیشتری نسبت به سایر افراد عادی دارند. وقتی شروع به بررسی شوخی میکنیم تا ببینیم چه عواملی باعث می شوند که در نظر سایرین بامزه و خنده دار به نظر بیایند می بینیم که در حقیقت این در کنار هم قرار گرفتن (درست) مجموعه ای از ایده ها و مفاهیم متفاوت و ظاهرا بی ربط است که باعث می شود مردم به آن شوخی بخندند." در واقع به نظر می رسد علیرغم آنکه افراد دچار اسکیزوفرنی و روان پریشی در زمینه درک و انجام شوخی دچار مشکلاتی عدیده و اساسی می باشند اما ظاهرا شکل خفیف تری از همین دست مشکلات و یا خصوصیات روانی می تواند توانایی فرد برای مرتبط کردن موضوعات مختلف و حتا عجیب با یکدیگر را افزایش دهد و بعبارتی کمک کند تا فرد خارج از چارچوب های فکری و ذهنی موجود فکر کند و آن را به شکلی متفاوت و خنده دار ابراز نماید. هفته ی گذشته گروهی از محققین عصب شناس دانشگاه کالیفرنیا موفق شدند تا برای اولین بار چگونگی خلق یک جوک در مغز انسان را مشخص کرده و به گفته ی خودشان "پیدایش عصبی یک جوک" را توضیح دهند. اوری امیر و اروینگ بیدرمن دو محققی هستند که مغز ۲۲ کمدین را در هنگام خلق یک ایده ی خنده دار (و نیز درک آن) بوسیله روش های تصویربرداری مغز مورد بررسی قرار دادند. نتیجه آن که آنها پی بردند در هنگام ساخته شدن یک جوک بخش هایی از مغز ما که مسئول مرتبط کردن ایده های کاملا متفاوت و یا متضاد است به همراه بخشی که مسئول بوجود آوردن احساس پاداش است فعال می شوند. آنها مشاهده کردند بطور کلی هر اندازه میزان فعالیت این مناطق بخصوص در مغز ما بیشتر باشد آن جوک به نظر سایرین بامزه تر و خنده دارتر است. ضمن اینکه نکته ی جالب توجه دیگر آن بود که مشخص شد مکانیزم های عصبی و روش مغز ما در خلق یک ایده ی خنده دار از درک آن ایده بنوعی متفاوت است. در واقع علیرغم آن که در هر دو حالت مناطق یکسانی از مغز فعال است اما روند و ترتیب فعالیت این مناطق یکسان نیست. مطالعه ی اخیر نشان داد هنگامی که یک جوک را می شنویم در ابتدا مناطقی از مغز ما که مسئول یافتن ارتباطی معنادار بین ایده ها و مفاهیم متفاوت و متضاد است فعال می شود و سپس مناطقی که مسئول پاداش دهی هستند. اما در هنگام ساختن یک جوک این روند بنوعی برعکس است٬ در ابتدا و قبل از خلق آن ایده ی خنده دار مناطق مربوط به پاداش دهی مغز ما فعال میشوند و به ساختن آن جوک کمک می کنند و بعد مناطق دیگر. جزییات کامل این پژوهش جالب توجه در گردهمایی سالیانه عصب پژوهان جهان در واشنگتن ارایه گردیده است


نهایتا می توان گفت که در حال حاضر هنوز اجماع روشن و قطعی درباره وجود ارتباط بین شوخی (طنز) و افسردگی وجود ندارد اما این حقیقت که فردی می تواند با قوه قریحه و شوخ طبعیش مردم را بخنداند و اسباب شادی و نشاط میلیون ها نفر را فراهم آورد اما در عین حال در زندگی شخصی و واقعیش فردی بسیار غمگین و افسرده باشد٬ ماهیت بسیار پیچیده افسردگی را نشان می دهد. معضلی که می تواند در هر زمان سراغ هر کسی بیاید و لازم است تا چشمهایمان را برای دیدنش بشوریم و آن را جور دیگر٬ آن جوری که هست و باید ببینیم



 خودکشی از منظر آسیب شناسی اجتماعی-روانی رسانه

 سرانجام اینکه از نقطه نظر بهانه های شخصیم برای نگارش این مطلب لازم است تا در پایان به موضوع مهمی اشاره کنم که یکی از دلایل اصلیم برای صحبت پیرامون این مساله بوده؛ موضوعی که به باورم اقلا در رسانه های فارسی زبان کمتر مجالی برای صحبت یافته است. در مقام مقدمه با ذکر داستانی کوتاه به سراغ آن می روم. در ماه اوت سال ۱۹۶۲ مرلین مونرو هنرپیشه جذاب و مشهور هالیوود در یک اقدام ناگهانی به زندگی خود پایان داد و تمام دنیا را در شوکی عظیم فرو برد. در طی روزها و حتا هفته ها و ماه های پس از آن پوشش خبری و رسانه ای این ماجرا همان طور که انتظار می رفت بسیار وسیع و گسترده بود. اما در این بین اتفاق مهمی در حال رخ دادن بود که اصلا انتظار نمی رفت و کسی حتا خیالش را هم نمی کرد: در نتیجه ی همین پوشش وسیع و گسترده خبری و رسانه ای میزان وقوع خودکشی در ماه های بعد از این ماجرا در آمریکا نسبت به ماه های مشابه در سال قبل ۱۲ درصد افزایش یافت! رقمی چشمگیر! این مساله بر اساس نتایج حاصل از مطالعه ای دقیق مشخص شد و البته که چنین اتفاق و رقم قابل ملاحظه ای چیزی بود ورای فکر و تصور و انتظار همگان. مطالعات بعدی که در این باره صورت گرفت به شکل روشن و انکارناپذیری نشان داد که در بین انواع اختلالات روانی٬ خودکشی دارای "خاصیتی همه گیر و سرایت پذیر" بوده و این نوع خاص واگیردار بودن روانی نه یک مساله ی نظری که مساله ای واقعیست. معلوم شد که پوشش عمومی و رسانه ای یک خودکشی می تواند متعاقبا با افزایش میزان خودکشی در سایرین در ارتباط باشد و این بویژه در بین جوانان بمراتب بیشتر هم است. برخی حتا عنوان کرده اند که پنج درصد از خودکشی هایی که در جوانان اتفاق می افتد در نتیجه ی همین سرایت پذیری است. پروفسور مادلین گود استاد روانپزشکی دانشگاه کلمبیا در این باره می گوید: “مساله سرایت پذیر بودن خودکشی مساله ای واقعی است و من همیشه نگران آن بوده ام٬ بویژه زمانی که یک فرد مشهور دست به این کار می زند” او سالهاست که در این زمینه پژوهش های وسیع و گسترده ای را انجام داده است

https://www.youtube.com/watch?v=--lVQuIm4RM

تحقیقات همینطور نشان داده که خودکشی افراد مشهور خطر سرایت پذیری عمومی آن را به مراتب بیشتر هم می کند. از همین روست که ضوابط مشخصی برای ارایه ی این گونه خبرها در اکثر رسانه های غرب وجود دارد که هدف اصلیش هم آن است که از تاکید بیش از اندازه بر این عمل٬ شکوهمند جلوه داده شدن احتمالی آن (مستقیم یا غیرمستقیم) و یا صحبت از آن به گونه ای که این راه حلی ساده و اجتناب ناپذیر برای افراد در خطر است جلوگیری بشود


رسالت رسانه بر همگان روشن است٬ ارایه خبر و آگاه کردن جامعه از رویدادها و مسایل مختلف با دقت و سرعت و صحت لازم. روشن است که در حال حاضر و در عصر اینترنت کمتر خبری را می توان در این دهکده ی کوچک جهانی مسکوت گذاشت٬ آن هم خبر درگذشت فردی که میلیون ها نفر در سراسر دنیا وی را می شناسند و طرفدارش هستند و… اما با توجه به آنچه گفته شد و در بطن ارایه ی این نوع اخبار٬ لازم است تا دقت و ملاحظاتی خاص مورد توجه اصحاب رسانه واقع بشود. یکی از مهم ترین این مسایل که در نتیجه ی انجام بررسی های مختلف و توسط متخصصین امر عنوان شده این است که در کنار پوشش این گونه خبرها حتما لازم است تا در زمینه ی راه ها و روش هایی برای پیشگیری از خودکشی هم مطالبی ذکر بشود و اطلاعات لازم را در این زمینه به مخاطبین ارایه کنند. همینطور از بیان (مستقیم یا غیرمستقیم) اینکه خودکشی تنها راه نجات و رهایی فرد از مسایل و مشکلاتش بوده جدا اجتناب ورزند. بعلاوه در مورد انواع درمان ها و راه های کمک به افراد در خطر و خدماتی که احیانا در این زمینه وجود دارد صحبت نمایند و در نهایت هم بعنوان بخشی مهم و اساسی از پوشش خبریشان از درد و رنجی که بر خانواده٬ نزدیکان و دوستان آن فرد در نتیجه ی خودکشی او تحمیل شده بصورت عمومی صحبت کنند و گزارش تهیه نمایند. توجه به این نکات می تواند احتمال اینکه بسیاری از افراد در خطری که ممکن است در نتیجه ی پوشش خبری و رسانه ای خودکشی یک فرد مشهور (و البته خطر سرایت پذیری بیشتر آن) به سمت خودکشی سوق پیدا کنند را واقعا و عملا از بین برده یا کمتر کند. در سال ۱۹۹۴ وقتی کرت کوبین خواننده ی مشهور و بسیار پرطرفدار گروه نیروانا در سیاتل آمریکا دست به خودکشی زد٬ پوشش خبری مرگش بخصوص در رسانه های محلی در آن منطقه به گونه ای صورت گرفت که نکات مطرح شده در این زمینه را در بر می گرفت٫ بعبارت دیگر تلاش شد تا در این خبررسانی پیام ها و اطلاعات زیادی در زمینه پیشگیری از خودکشی٬ درمان اختلالات روانی٬ راه های کمک و خدمات رسانی به افراد در خطر را به مخاطبین ارایه نمایند و از درد و رنجی که خانواده و دوستانش دچارش شده بودند گزارش های مفصلی تهیه و ارایه کردند. نتیجه این بود که بر اساس یک پژوهش جالب که در دانشگاه واشنگتن صورت گرفت مشخص شد میزان تماس های تلفنی با سرویس اورژانس خودکشی (که به منظور پیشگیری از آن و کمک به افراد در خطر تدارک دیده شده است) در منطقه سیاتل بسیار افزایش یافته و میزان خودکشی نیز در آنجا به میزان قابل ملاحظه ای کاهش پیدا کرده بود؛ به بیان واضح تر اتخاذ یک رویکرد درست در قبال این مساله از جانب رسانه های جمعی باعث شد تا از یک خطر بالقوه یک فرصت مناسب برای کمک به بسیاری از افراد در خطر ساخته و حاصل شود 


نکته ی اصلی همین است٬ اینکه خودکشی تفاوتی عمده و اساسی با سایر اشکال مردن دارد٬ به این معنا که وقتی صحبت از مرگ بر اثر سرطان و یا بیماری قلبی و یا… می کنیم نگران این نیستیم که در حال دادن پیامی اشتباه به جامعه (و یا اقلا گروهی از افراد در خطر جامعه) هستیم اما در مورد خودکشی باید نگران این موضوع بود چرا که این مساله ای واقعی است و عدم توجه به آن عواقب گسترده و ناگواری (ولو ناپیدا) را به همراه خواهد داشت. به باورم با وجود آنکه تا حدود زیادی اصول و ضوابط کلی مربوط به چگونگی پوشش این گونه اخبار در برخی از رسانه های معتبر فارسی زبان که خبر خودکشی رابین ویلیامز (و یا سایر افراد مشهور) را پوشش می داده اند رعایت شد اما بسیاری جنبه های دیگر در این باره که پیشتر بیان شد تا حد زیادی (و البته ناخواسته) مورد غفلت قرار گرفته و در نتیجه اثرات قدرتمند مثبت یا منفی حاصل از پوشش چنین اخباری نیز مورد توجه چندانی واقع نشده است. بجز چند مورد انگشت شمار که در زمینه راه های پیشگیری از خودکشی و کمک به فرد در   معرض خطر و نیز اهمیت ندادن به سلامت روان و یا آنچه در گزارش زیر به مخاطبین عرضه شد (آنهم در روز جهانی پیشگیری از خودکشی و نه همزمان با پوشش خبری گسترده خودکشی رابین ویلیامز) در اکثریت موارد شاهد چنین رویکردی نبودیم

http://www.bbc.co.uk/persian/science/2014/09/140910_l47_vid_suicide_day.shtml

این در حالیست که به گفته ی مسئولین هنوز موضوع خودکشی یا حتا سلامت روان در اولویت کار برنامه ریزان و سیاست گذاران حوزه سلامت کشور قرار نگرفته که این به نوبه ی خود چه بسا رسالت رسانه های جمعی را در این زمینه سنگین تر هم می نماید. یک رویکرد درست در این زمینه و در این خلا موجود٬ چه بسا ناجی جان بسیاری از افراد باشد. با نگاهی اجمالی به برخی شبکه های اجتماعی و بررسی دقیق تر واکنش های مخاطبین و بخصوص جوانان به پوشش خبری مرگ ویلیامز می توان بهتر و بیشتر پی به ابعاد مساله برد بخصوص زمانی که در عین ناباوری نوعی تمجید و ستایش از این امر را از سوی بسیاری از آنها شاهد هستیم. سعی کردم تا تعدادی از این اظهار نظرها که تقریبا به تمامی بعد از حادثه ی اخیر توسط افراد مختلف در توییتر منتشر شده را بعنوان نمونه در اینجا گردآوری کنم  



از سوی دیگر توجه به آمار رسمی شیوع اختلالات روانی در ایران و افزایش میزان وقوع خودکشی در ظرف سالها اخیر و مروری بر سایر اخبار رسانه ها و پوشش خبرهای مشابه توسط آنها (بخصوص داخل کشور) باعث می شود تا با نگاهی دقیق تر اهمیت توجه به این مساله و مسایلی از این دست را بیشتر دریابیم و در نهایت بتوانیم در مسیری درست تر گام برداریم


قویا توصیه می کنم که ویدیوی کوتاه و ارزشمند زیر با عنوان “سگ سیاه افسردگی” را که توسط سازمان ملل متحد و برای افزایش آگاهی پیرامون افسردگی تهیه شده است حتما و حتما مشاهده کنید و به سایرین نیز دیدن آن را توصیه کنید



در چشم بی نگاهش افسرده رازهاست 
اِستاده ست روز و شب و از خموش خویش 
با گنج های راز درونش نیازهاست

می کاود از دو چشم 
در رنگ های مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ 
ابهام پرسشی که نمی داند 

زین روست نیز شاید اگر گاه چشم ما 
بیند به پرده های نگاهش سپید و مات 
وهمی شکفته را 

یا گاه گوش ما بتواند عیان شنید
هم از لبان خامش و تودار و بسته اش 
رازی نگفته را


احمد شاملو