Wednesday 18 March 2015

آتش بازی یا بازی با آتش


مطلبی کوتاه و بسیار خواندنی به قلم استاد عزیزم دکتر عبدالرحمن نجل رحیم درباره چهارشنبه سوری




چهارشنبه‌سوری نزدیک می‌شود. به‌نظر من این مراسم سنتی بیش از هرچیز می‌تواند توجه را به نقش آتش در تکوین شناخت انسان در طول تاریخ جلب کند؛ اینکه چگونه ما انسان‌ها یاد گرفته‌ایم بر آتش تسلط پیدا کنیم و آن را دراختیار خود درآوریم و از مزایای آن برای زندگی در شرایط سخت جوی و علیه خطرات محیطی بهره بگیریم؛ آتشی که قبل از ظهور انسان، مایه ترس هرجانداری روی زمین بود. مهار آتش شاید یکی از اولین موفقیت‌های جمعی و نشانه رشد شناخت اجتماعی نزد انسان‌های اولیه بوده است. در جمع‌های اولیه انسانی، نور و گرمای آتش در شب‌های سرد و تاریک، ساخت و کار عواطف، اندیشه و خلاقیت، زبان، قدرت داستان‌سرایی و رویاپردازی در طول خواب شبانه را در مغز انسان‌ها تقویت کرد. این تاثیر شگرف در استفاده از استعاره آتش در مفاهیم شناختی و زبانی در فرهنگ ما ایرانیان نیز به‌خوبی منعکس است. آتش که مهار می‌شود، در مغز ما مفهوم آتش در کنار عشق و مهربانی، صلح، دوستی، امید و آرزو می‌نشیند، آن‌گاه که آتش، سرکش و توفانی و آسیب‌رسان می‌شود، خشم، غضب، عصیان و شورش و جنگ را تداعی می‌کند. این دومفهوم متضاد، اما مکمل از آتش در تمامی مناسک و مراسم تاریخی فرهنگی ازجمله در چهارشنبه‌سوری انعکاس داشته و نشانه آگاهی ما انسان‌ها از ماهیت آتش در طول تجربیات تاریخی و زندگی اجتماعی‌مان است. به‌همین‌معنا «آتش‌بازی» در چهارشنبه‌سوری، جشنی متاثر از تسلط انسان بر آتش و لذت زیبایی‌شناختی حاصل از هیجانات و عواطف مثبت برانگیخته‌شده از آن است. رنگین‌کمانی از نور و گرمایش آتش، چون خورشید، انرژی حیات‌بخش به ما هدیه می‌دهد، اما اصطلاح «بازی با آتش» که در بسیاری از زبان‌ها ازجمله فارسی معنای خاصی را القا می‌کند، وجه دیگر رابطه انسان با آتش را بازنمایی می‌کند. ما را با تهدید خطر ویرانگر و نابودکننده آتش، آشنا می‌کند، آن‌گاه که مهار آتش از اختیار اراده‌مان خارج می‌شود، چون خشم و کینه و جنگ‌طلبی و خشونت‌ورزیمان، هراسناک و زندگی‌بربادده می‌شود. رسومی فرهنگی چون چهارشنبه‌سوری، تمرینی مغزی‌-روانی است که به ما می‌آموزد چگونه آتش مهر و عشق و تفاهم بیفروزیم و در مهار آتش هیجانات، اختیار از کف ندهیم و مواظب باشیم آتش کینه، خشم و خشونت، انسانیت ما را نبلعد

تاریخ طبیعی صلح


این مطلب ترجمه ی مقاله ای است که در نشریه 
Foreign Affairs 
منتشر شده و توسط کاوه فیض اللهی برگردان و در شماره ۱۶ ماه نامه ی مهرنامه به چاپ رسیده است



رابرت ساپولسكی استاد عصب‌پژوهی دانشگاه استانفورد و يكي از برجسته‌ترين دانشمندان علوم اعصاب در جهان است. از اين گذشته نخستی شناسی است كه نزديك به ۳۰ سال بابون‌های ساوانا را در كنيای بررسی كرده است و علاوه بر تقريباً ۱۷۰ مقاله علمی آكادميك يكي از بهترين نويسندگان مقاله‌های علمی عمومی در زمان ماست. مقاله‌های ساپولسكی عمدتاً در نشريه‌هايی مانند ديسكاوری، ساینتيفيك امريكن، نچرال هيستوری، نيويوركر و مانند آنها چاپ مي‌شود. استعداد نويسندگی ساپولسكی هنگام بررسی بابون‌ها در طبيعت و در تنهايی اش در دشت‌های آفريقا شكوفا شد. خودش می گويد: «وقتی راديو يا هيچ همدم ديگری نداشته باشيد سرانجام ناگزير به هر آدمی كه در زندگيتان می شناسيد نامه خواهيد نوشت به اين اميد كه شايد جواب نامه‌‌تان را بدهد.» او جوايز متعددی از جمله جايزه مك آرتور و جايزه «امپراتور برهنه است» را برده است. مقاله زير درباره پيامدهای بررسی نخستی ها درباره خشونت در انسان است كه معتبرترين نشريات حوزه روابط بين‌الملل به چاپ رسيده است 
تئودوزيوس دابژانسكی، زيست‌شناس تكاملي شهير، يك بار گفته بود: «همه ی گونه‌ها يكتا هستند، اما انسان از همه يكتاتر است.» انسان از ديرباز به بی مانندی خويش باليده است. اما بررسی نخستی های ديگر، چنين برداشتی از استثنايی بودن انسان را روزبه‌روز بيشتر در غبار ترديد فرو می برد. بخشی از اين فرآيند كاستن از شأن نسبتا خوشايند نيز بوده است، از جمله آنچه به طرز كار بدن ما مربوط ميشود. به اين ترتيب است كه اكنون می دانيم قلب يك بابون را می توان به بدن يك انسان پيوند زد و اين قلب تا چند هفته كار می كند. گروه‌های خونی انسان كه با عامل ار.اچ مشخص مي‌شوند نيز نام خويش را از ميمون‌های رزوس گرفته‌اند كه تغييرات مشابهی در خونشان دارند
از اين نااميدكننده‌تر پيوستاری است كه در قلمرو شناخت يافته شده است. برای مثال اكنون می دانيم كه گونه‌های ديگر ابزارهايی اختراع می كنند و با چيره‌دستی و تغييرات فرهنگی محلی آنها را به كار می برند. نخستی های ديگر در ارتباطهايشان چنان «معناداری» (استفاده از نماد در اشاره به اشيا و اعمال) نشان می دهند كه هر زبان‌شناسی تحت تاثير قرار خواهد گرفت. و آزمايش‌ها وجود يك «نظريه ذهن» در نخستی های ديگر را ثابت كرده‌اند، يعني توانايی تشخيص اين واقعيت كه افراد مختلف ممكن است انديشه‌ها و آگاهی های متفاوتی داشته باشند
با اين همه بي‌همتايی مورد ادعای ما بيش از همه در مورد زندگی اجتماعی مان به چالش كشيده شده است. معدودي از نخستی ها (نظير اورانگوتان) هستند كه همچون زاهدان گوشه‌نشين نوعا غيراجتماعی اند. اما اينها به كنار، معلوم شده كه يك نخستی را جدا از گروه اجتماعی اش نمی توان درك كرد. در ميان حدود ۱۵۰ گونه از نخستی ها، هرچه ميانگين اندازه گروه اجتماعی بزرگتر باشد، نسبت قشر مخ به بقيه مغز نيز بيشتر است. به عبارت ديگر به نظر می رسد ممتازترين بخش مغز نخستی ها را تكامل طوری شكل داده است كه ما را قادر به وراجی و جوريدن همديگر، همكاری و تقلب و اشتغال ذهنی به اين وسواس سازد كه چه كسی با چه كسی جفت‌گيری می كند. خلاصه آنكه با تمام اين احوال انسان هنوز نخستی ديگری است در ميان نخستی ها با يك زندگی اجتماعی پرمايه و تنگاتنگ. اين واقعيت پرسشی را موجب مي‌شود: آيا نخستی شناسی می تواند درباره بخشی بسيار مهم از اجتماعی بودن انسان، يعني جنگ و صلح، چيزی به ما بياموزد؟
معمولا چنين پنداشته مي‌شد كه انسان تنها نخستی با خشونت وحشيانه است. چند دهه پيش، در انتهای فيلم‌های مستند راز بقا، شنيدن اين جمله با لحنی خشك و جدی رايج بود كه «ما تنها گونه‌ای هستيم كه خودش را می كشد». اين ديدگاه در دهه ۱۹۶۰ وقتی روشن شد كه بعضی نخستی های ديگر همتايان خويش را در حد وفور می كشند، كنار گذاشته شد. هم نرها می كشند، هم ماده‌ها می كشند. بعضی فرزندان يكديگر را با چنان نيرنگ‌های بی رحمانه‌ای می كشند كه بيشتر لايق ريچارد سوم است. بعضی از مهارتهای ابزارسازيشان برای ساخت چماق‌های بزرگتر و كارآمدتر استفاده می كنند. بعضی نخستی های ديگر درگير چيزی می شوند كه آن را تنها جنگ می توان ناميد ـ خشونت گروهی و سازمان‌يافته‌ای كه جمعيت‌های ديگر را هدف گرفته است
با گسترش بررسی های ميدانی نخستی ها، آنچه بيش از همه چشمگيرشده تغييرات رسوم اجتماعي در ميان گونه‌های مختلف بود. بله، درست است كه زندگي بعضي گونه‌های نخستی، همواره و به اشكال گوناگون آكنده از خشونت است. اما در ميان گونه‌های ديگر زندگی سرشار از همه داشت‌خواهی، برابری خواهی و پرورش همكارانه بچه‌‌هاست. الگوی اين تغييرات آشكارشده است. در گونه‌‌هايی كه تهاجم كمتری نشان می دهند، مانند گيبون‌ها و مارموزت‌ها، گروه‌ها معمولا در جنگل‌‌های بارانی سرسبز زندگی می كنند كه در آن غذا فراوان و زندگی آسان است. نر و ماده معمولا هم جثه‌اند و نرها فاقد نشانگرهای ثانويه جنسی نظير دندان‌های نيش تيز و بلند يا رنگبندی های پرزرق و برق هستند. جفت‌ها تا پايان عمر با هم می مانند و نرها در مراقبت از بچه‌ها كمك‌های چشمگيری می كنند. از سوی ديگر در گونه‌های خشن، نظير بابون‌ها و ميمون‌های رزوس، عكس اين شرايط حاكم است
پريشان‌كننده‌ترين واقعيت در مورد گونه‌های خشن، ناگزيری آشكار رفتارشان بود. به نظر می رسيد بعضی گونه‌ها صرفا همان‌طوری هستند كه هستند، فرآورده‌های تغييرناپذير برهمكنش تكامل و بوم‌شناسی، همين و بس. و اگرچه انسان‌های نر شايد به طور انعطاف‌ناپذيری چند همسر نبودند يا كفل‌هايی به رنگ قرمز روشن و دندان‌های نيش 15 سانتي‌متری مناسب برای نبرد دندان در برابر دندان نداشتند، روشن بود كه گونه ما دست‌كم به همان اندازه كه با نخستی های ملايم مشترك است با نخستی های خشن نيز اشتراكاتی دارد. به اين ترتيب «در طبيعت آنها» به «در طبيعت ما» تبديل شد. اين نظريه «انسان به مثابه انسانريخت قاتل» بود كه توسط نويسنده‌ای به نام رابرت آردری رواج داده شد و براساس آن احتمال آنكه انسان ذاتا صلح‌جو شود همانقدر است كه احتمال دارد دمی ‌گيرنده در انسان برويد
دقت علمی اين ديدگاه هرگز بيش از فيلم سياره ميمون‌ها نبود،‌ اما پژوهش‌های ميدانی بسياری بايد انجام می شد تا معلوم شود چه نظريه‌ای بايد جانشين آن شود. پس از چندين دهه كار و تحقيق، اكنون اين تصوير به راستی جالب شده است. معلوم شده كه بعضي گونه‌های نخستی درواقع يا صرفا خشن هستند يا صرفا آرام هستند و رفتارشان ناشي از ساختارهای اجتماعی و محيط بوم‌شناختی شان است. اما از آن مهم‌تر اينكه بعضی گونه‌‌های نخستی با وجود داشتن خصلت‌های خشنی كه به نظر می رسد وارد طبيعتشان شده است، می توانند در صلح و آرامش به سر ببرند. اكنون مساله تعيين آن است كه اين وضعيت تحت چه شرايطی می تواند ايجاد شود و آيا انسان می تواند اين كلاه را سر خودش بگذارد يا خير
صلح بونوبويی
نخستی شناسی از ديرباز زير سايه بررسی شمپانزه‌ها بوده است و اين تا حدود زيادی ناشی از پژوهش‌های فوق‌العاده تاثيرگذار جين گودال است كه يافته‌هايش طی چندين دهه مشاهده شمپانزه‌ها در طبيعت از معروفيت بسياری برخوردار شده‌اند. ويژه برنامه‌های نشنال جئوگرافيك كه براساس كارهای گودال تهيه می شدند همواره با يادآوری اين نكته همراه بودند كه شمپانزه‌ها نزديك‌ترين خويشاوندان ما هستند، تصوري بر پايه اين واقعيت كه ما به ميزان حيرت‌انگيز بيش از ۹۸ درصد از دی ان ای مان را با آنها مشتركيم. اين در حالی است كه گودال و ديگر شمپانزه‌‌پژوهان موارد بيشماری از قتل، همنوع‌خواری و خشونت گروهی سازمان‌يافته را در ميان سوژه‌‌هايشان به دقت ثبت و مستند كرده‌اند. از اين‌ رو با توجه به جنايتهای اين عموزاده‌های درجه يك به نظر می رسيد سرنوشت تكاملی انسان مهر و موم و از پيش تعيين شده است
اما در تمام اين مدت يك گونه شمپانزه ديگر نيز وجود داشت، گونه‌ای كه همواره ناديده گرفته می شد، زيرا تعدادش اندك بود؛ زيستگاهش در جنگل‌های بارانی دورافتاده و دست‌نيافتنی قرار داشت؛ و اين واقعيت كه نخستين نوشته‌ها درباره آن به زبان ژاپنی چاپ شد. اين موجودات لاغراندام ريزنقش در ابتدا «شمپانزه كوتوله» ناميده و به عنوان يك جور زيرگونه پسرفته و نه‌ چندان جالب از شمپانزه واقعی در نظر گرفته شدند. امروزه اين شمپانزه‌ها كه اكنون با نام بونوبو معروفند، گونه‌ای جداگانه و متمايز به حساب می آيند كه از نظر رده‌بندی و ژنتيكی درست به‌ اندازه شمپانزه معمولی با انسان خويشاوندی نزديك دارند. اما آيا اين انسانريخت تفاوت‌های ديگری نيز دارد؟
بونوبوهای نر چندان مهاجم نيستند و از عضلات حجيم معمول در گونه‌‌هايی كه زياد درگير مبارزه با يكديگر می شوند (نظير شمپانزه‌های معمولی) در آنها خبری نيست. از اين گذشته، در نظام اجتماعی بونوبوها ماده‌ها غالبند، غذا اغلب تقسيم می شود و برای خاتمه دادن به تنش‌‌های اجتماعی روش‌های كارآمدی وجود دارد و از همه اينها مهم‌تر روابط جنسی است. روابط جنسی بونوبوها به يادماندنی ترين بخش كنفرانس‌‌های نخستی شناسی است و پدر و مادرها را وا می دارد هنگام تماشای فيلم‌های مستند، دستشان را روی چشم بچه‌هايشان بگذارند. بونوبوها در هر وضعيت قابل تصوری و نيز در بعضی وضعيت‌‌های به زحمت قابل تصور، براي خوشامدگويی به يكديگر و براي حل اختلاف، براي خالی كردن عقده خود پس از وحشتی كه يك جانور شكارچی ايجاد می كند، برای گرفتن جشن پيدا كردن غذا يا چاپلوسی به منظور سهيم شدن در آن، يا همين‌جور الكی، با هم رابطه جنسی دارند. به قول معروف شمپانزه‌ها اهل مريخ‌اند و بونوبوها اهل ونوس
اما در جمع بونوبوها همه چيز ايده‌‌آل نيست و هنوز در ميان آنها سلسله مراتب و درگيری وجود دارد (وگرنه اصلا چرا بايد روش‌هايی براي حل اختلاف اختراع می كردند؟) با اين همه در حال حاضر آنها از جمله مد روزترين گونه‌ها برای تحليل و پادزهر حيرت‌آوری براي خويشاوندان خشك و بی احساسشان هستند. مشكل آنجاست كه گرچه ما خيلی خوب می دانيم بونوبوها چه جوری اند، كوچكترين تصوری نداريم كه چگونه به اين شكل درآمده‌اند. علاوه بر اين، به نظر می رسد تمام بونوبوها اساسا از اين نظر مثل همديگرند - موردی كلاسيك از «در طبيعت‌شان» بودن. حتی به تازگی شواهدی مبنی بر وجود يك جزء ژنتيكی برای اين پديده به دست آمده است. بونوبوها (اما نه شمپانزه‌ها) نسخه‌ای از يك ژن دارند كه رفتار پذیرفتاری (رفتاری كه انسجام گروهی را افزايش می دهد) را براي نرها لذت‌بخش‌تر می سازد. به، عجب گونه‌ای! (و اتفاقا گونه‌ای كه طبق انتظار در يك قدمی انقراض قرار دارد). اما بونوبوها غير از سودمندی شان در خالی كردن باد تقديرباوران انسان شمپانزه‌دان، چيز زيادی برای گفتن به ما ندارند. ما بونوبو نيستيم و هرگز هم نمی توانيم باشيم
جنگجويان بر صحنه ظاهر می شوند
برخلاف زندگی اجتماعی بونوبوها، زندگي اجتماعی شمپانزه‌ها اصلا قشنگ نيست. زندگی اجتماعی ميمون‌های رزوس يا بابون‌های ساوانا- گونه‌اي كه در گروه‌ های ۵۰ - ۱۰۰ تايی در علفزارهای آفريقا يافته می شوند و من نزديك به ۳۰ سال آنها را بررسی كرده‌ام – نيز همين‌طور. سلسله مراتب در ميان بابون‌ها سختگيرانه و پيامدهای آن كاملا روشن است. رتبه عالی در ميان نرها معمولا از طريق يك‌سری مبارزه‌های خشن موفقيت‌آميز به دست می آيد. غنايمی نظير گوشت نابرابر تقسيم می شوند. بيشتر نرها در اثر عواقب خشونت جان خويش را از دست می دهند و تقريبا نيمی از تهاجمشان اشخاص ثالث را هدف می گيرد (بعضی نرهای عاليرتبه هنگام بدخلقی، دق و دلی شان را سر رهگذری بیگناه خالی می كنند كه معمولا يا يك ماده است يا نری زيردست)
از اين گذشته مبارزه ميان بابون‌های نر مي‌تواند به طور خيره‌كننده‌ای ناجوانمردانه باشد. چند سال پيش در يكي از دسته‌هايی كه بررس می كنم، شاهد چنين اتفاقی بودم: دو نر با هم مبارزه كرده بودند و يكی از آنها كه شكست‌ جانانه‌ای خورده بود، حالت قوزكرده‌ای به خود گرفت، يعنی انتهای عقبی بدنش را هوا كرد. اين در ميان تمام بابون‌های ساوانا به معنای ژست خفت‌بار دون‌رتبگی است و علامت پايان درگيری، و پاسخ متعارف از سوی نر پيروز آن است كه با نوعی ژست چيرگی آيينی طرف را مطيع خويش سازد (مثلا آنكه سوارش شود). اما در اين مورد گرچه بابون برنده طوری به بازنده نزديك شد كه گويی می خواهد سوارش شود، ناگهان با دندان‌های نيش‌اش چاك عميقی در تنش داد
خلاصه آنكه يك گروه بابون بستر بعيدی برای رشد صلح‌خواهان است. با اين حال چند استثنای جالب هم وجود دارد. براي مثال در سال‌هاي اخير، پي برده‌اند كه يك شيوه سنتي خاص از انديشيدن تكاملي كه مي‌توان آن را به شكل كوبيدن مشت بر تخت سينه تصوير كرد، نادرست است. طبق منطق پذيرفته‌شده، نرها به منظور دستيابی به رتبه بالا و نگه داشتن آن خصمانه با يكديگر رقابت می كنند كه به نوبه خود آنها را قادر خواهد ساخت توليدمثل را در دست بگيرند و به اين ترتيب تعداد نسخه‌های ژن‌هايشان كه به نسل بعد منتقل می شود را به حداكثر برسانند. اما اگرچه تهاجم در ميان بابون‌ها به راستی بی ارتباط با دستيابی به رتبه بالا نيست، معلوم شده كه تقريبا هيچ ارتباطی به نگهداری آن ندارد. نرهای غالب به ندرت خيلی مهاجم هستند و آنهايی هم كه خيلي مهاجم‌اند عموما در سراشيبی سقوط قرار دارند: آنهايی كه نياز به كاربرد تهاجم دارند اغلب كسانی هستند كه در آستانه از دست دادن مقامشان ايستاده‌اند. در عوض، حفظ برتری نيازمند هوش اجتماعی و كنترل اميال است - توانايی تشكيل ائتلاف‌های دورانديشانه، صبر و تحمل نسبت به زيردستان و ناديده گرفتن بيشتر تحريك‌ها
علاوه بر اين پژوهش‌‌های اخير نشان داده‌اند كه ماده‌‌ها نيز در مورد اينكه كدام نرها ژن‌هايشان را منتقل كنند، حرفی برای گفتن دارند. ديدگاه سنتی بر مدل توليدمثل «دستيابی خطي» مبتنی بود: اگر ماده‌ای فحل شود، نر آلفا با او جفت خواهد شد؛ اگر دو ماده فحل شوند، نر آلفا و نر رده دوم فرصت را غنيمت خواهند شمرد و به همين ترتيب. اما اكنون می دانيم كه بابون‌های ماده اگر بخواهند به راحتی مي‌توانند خود را حتی از دست قهرمانان رقابت ميان نرها خلاص كرده و در عوض با نر ديگری جيم شوند كه واقعا دلشان می خواهد. و آن كدام نر است؟ چنانكه انتظار می رود نری است كه استراتژی متفاوت برقراری روابط حمايتی با آن ماده را در پيش گرفته است- او را خيلی می جورد، در مراقبت از بچه‌‌ها كمكش می كند و او را كتك نمی زند
تعداد نسخه‌هايی كه اين نرهای بچه‌ مثبت از ژن‌هايشان منتقل می كنند ظاهرا دست كمی از همتايان مهاجم ترشان ندارد، به خصوص آنكه بدون خستگی عمركاه و آسيب‌هايی كه گلادياتورها می بينند، می توانند سال‌‌های سال همين‌ روش را در پيش بگيرند. پس اين پندار خام كه تنها راه رسيدن به موفقيت تكاملی مبارزه است، درست نيست. يك بابون نر معمولی مسير مبارزه را انتخاب می كند، اما در زندگی اش برهه‌های حساسی وجود دارد كه در آنها اهميت تهاجم خيلی كمتر از هوش اجتماعی و خويشتن‌داری است و خط‌ مشی های ديگری وجود دارند كه از نظر تكاملی پربارترند
حتی در دنيای بی‌محابای تهاجم نر با نر، اكنون داريم پايگاه‌های حيرت‌آوری از فرهيختگی در ميان نخستی ها را تشخيص می دهيم. يكي اينكه نخستی ها پس از مبارزه می توانند آشتی كنند. اين نوع آشتی ها  نخستين‌بار در اوايل دهه ۱۹۸۰ توسط فرانس دوال از دانشگاه ايموري توصيف شد؛ اين رفتار تاكنون در نزديك به ۲۷ گونه مختلف نخستی ها، از جمله شمپانزه‌های نر، مشاهده شده است و چنانكه بايد به كار كاهش احتمال تهاجم بيشتر ميان دو مبارز سابق می آيد. و نخستی های گوناگون، از جمله بابون‌های نر، نيز گاهي با يكديگر همكاری می كنند، براي مثال با پشتيبانی از هم در مبارزه با ديگری
ائتلاف‌ها ممكن است داد و گرفت يا عمل متقابل را نيز دربرگيرند و حتی باعث ايجاد چيزی شوند كه مانند نوعی حس عدالت يا انصاف به نظر می رسد. در پژوهشی چشمگير توسط دوال و يكي از دانشجويانش، ميمون‌های كاپوچين در قفس‌های مجاور جای داده شدند. هر ميمون می توانست به تنهايی (با كشيدن يك سينی غذا به طرف قفسش) يا با كمك يكی از همسايگان (با كشيدن يك سينی سنگين‌تر به كمك هم) به غذا دست يابد؛ در مورد دوم تنها يكي از ميمون‌ها به غذای مورد بحث دسترسی می يافت. معلوم شد ميمون‌هايی كه همكاری می كنند احتمال بيشتری دارد كه غذا را با همسايه خويش شريك شوند
از اين جالب‌ تر الگوهای مادام‌العمر همكاری ميان بعضي شمپانزه‌های نر از جمله آنهايی است كه باندهای برادران تشكيل می دهند. در ميان بعضی گونه‌های نخستی، تمام اعضای يك جنس با نزديك شدن به سن بلوغ دسته زادگاهشان را ترك می كنند تا به اين ترتيب احتمال هم‌آميزی زيان‌آور از نظر ژنتيكی را منتفی سازند. در شمپانزه‌ها ماده‌ها خانه را ترك می كنند و در نتيجه شمپانزه‌های نر معمولا عمرشان را در كنار خويشاوندان نر نزديك سپری می كنند. رفتارشناسان جانوری غرق در نظريه‌بازی ها زندگی شان را صرف تلاش برای محاسبه آن می كنند كه همكاری متقابل در ميان غيرخويشاوندان چگونه آغاز می شود، اما اين نكته روشن است كه همكاری متقابل پايدار در ميان خويشاوندان به آسانی شكل می گيرد
بنابراين حتی نخستي‌های خشن نيز آشتی و همكاری می كنند، اما فقط تا حدی. برای تازه‌كارها، همانطور كه در رابطه با بونوبوها گفته شد، بدون خشونت و درگيری در گام نخست، چيزی برای آشتی وجود نخواهد داشت. علاوه بر اين، آشتی همگانی نيست: براي مثال بابون‌‌های ساوانای ماده در اين كار استادند اما نرها نه. از همه مهمتر آنكه حتی در ميان گونه‌ها و جنسيت‌هايی كه آشتی می كنند نيز اين يك پديده اتفاقی و حساب‌نشده نيست؛ احتمال آشتی افراد با كسانی كه ممكن است به دردشان بخورند بيشتر است. اين واقعيت در پژوهشي برجسته توسط مارينا كوردز از دانشگاه كلمبيا به اثبات رسيده است. در اين بررسی ارزش بعضی رابطه‌ها در ميان نوعی ميمون مكاك به طور مصنوعی افزايش داده شد. اين بار هم جانوران مورد آزمايش در مجاورت يكديگر و در شرايطی به قفس انداخته شدند كه در آن می توانستند به تنهايی يا از طريق همكاری به غذا دست يابند. احتمال آشتی كردن جفت‌هايی كه قابليت همكاری در آنها ايجاد شده بود پس از تهاجم برانگيخته، سه برابر همكاری نكننده‌ها بود. به عبارت ديگر آشتی تنش‌كاه به احتمال قوی در ميان جانورانی صورت می گيرد كه از پيش به همكاری عادت كرده و انگيزه لازم برای تداوم اين همكاری را داشته باشند
از بررسی هايی كه در مورد مساله همكاری انجام شده نيز نكات نااميدكننده‌ای پديدار شده است، از جمله اين واقعيت كه ائتلاف‌ها به طرز وحشتناكی ناپايدارند. در دسته‌ای از بابون‌ها كه در اوايل دهه ۱۹۸۰ بررسی شان می كردم، عمر ائتلاف‌های نر با نر پيش از فروپاشی به طور متوسط به دو روز هم نمی رسيد. علت اين فروپاشی ها در بيشتر موارد كوتاهی يك طرف در انجام عمل متقابل (بازپس گرداندن لطف طرف مقابل-م) يا حتی بدتر از آن تنها رها كردن طرف مقابل در طول يك مبارزه است. سرانجام و دلسردكننده‌تر از همه، كاربردی است كه بيشتر ائتلاف‌ها به منظور آن شكل می گيرند. به لحاظ نظری، همكاری برگ برنده فرديت برای مثلا بهكرد جمع‌‌آوری غذا يا دفاع در برابر شكارچيان است. اما در عمل دو بابونی كه با يكديگر همكاری می كنند، معمولا اين كار را برای بيچاره كردن طرف سوم انجام می دهند
گودال نخستين كسی بود كه از اين واقعيت عميقا نگران‌كننده گزارش داد كه دسته‌های شمپانزه‌های نر خويشاوند با همكاری هم «گشت‌های مرزی» انجام می دهند، يعني به جست‌وجو در امتداد مرز جغرافيايی جداكننده گروهشان از گروه‌های ديگر می پردازند و اگر با نرهای همسايه روبه‌رو شوند به آنها حمله برده و حتی تا حد كشتار تمام اعضای گروه‌‌های ديگر پيش می روند. بنابراين همكاری درون‌گروهی ممكن است نه به صلح و آرامش، بلكه به نابودگری كارآمدتر بينجامد. از این رو همكاری و حل اختلاف در گونه‌هايی از نخستی ها با تهاجمی ترين و طبقاتی ترين ساختار اجتماعی ديده شده است، اما نه به طور دائم، نه الزاما برای مقاصد خيرخواهانه و نه به شيوه‌ای انباشتی كه می تواند به برخي پيامدهای اجتماعی اساسا غيرهابزی بينجامد. درسی كه می گيريم از قرار معلوم اين نيست كه نخستی های خشن می توانند از طبيعت خويش برگذرند، بلكه صرفا آن است كه طبيعت اين گونه‌ها تودرتوتر و چندجنبه‌ای تر از آن است كه پيش از اين پنداشته می شد. دست‌كم تا اين اواخر كه درس همين بود
نخستی های كهن و نيرنگ‌های نو
بحث ديرپای «طبيعت در برابر تربيت» تا حدی احمقانه است. عمل ژن‌ها با محيطی كه در آن عمل می كنند كاملا درهم تنيده است؛ به تعبيري حتي سخن گفتن از آنكه ژن اکس چه می كند بی معناست و در عوض بايد اينطور در نظر آورد كه آن ژنها در محيط های مختلف چه می كند. با اين حال، چنانچه ناگزير شويم رفتار جانوری را تنها براساس يك واقعيت پيش‌بينی كنيم، شايد هنوز بخواهيم بدانيم آيا سودمندترين واقعيت به ژنتيك مربوط می شود يا به محيط
نخستين دو پژوهشی كه نشان‌ دادند نخستی ها تا حدی از طبيعت‌شان مستقل هستند با استفاده از يك تكنيك كلاسيك در ژنتيك رفتار به نام تعويض سرپرست انجام شدند. فرض كنيد جانوری نسل‌ها رفتاری خاص را نشان داده است- آن را رفتار الف می ناميم. می خواهيم بدانيم آيا اين رفتار ناشی از وجود ژن‌های مشترك است يا محيطی كه ميان چندين نسل مشترك بوده است. پژوهشگران تلاش می كنند با تعويض سرپرست جانور به اين پرسش پاسخ دهند، يعني مادر جانور را هنگام تولد عوض مي‌كنند تا زيردست مادر ديگری با رفتار ب بزرگ شود و بعد تماشا می كنند ببينند جانور وقتی بزرگ شد كدام رفتار را به نمايش می گذارد. يكی از مشكلات اين رويكرد آن است كه محيط يك جانور از لحظه تولدش آغاز نمی شود- جنين در محيط بسيار صميمانه‌ای با مادرش مشترك است، يعنی همان جريان خون بدن، آكنده از هورمون‌ها و مواد غذايی كه می توانند در كاركرد مغز و رفتار تغييرات مادام‌العمر ايجاد كنند. در نتيجه اين رويكرد را تنها به شيوه‌ای نامتقارن می توان به كار برد؛ اگر رفتاری در محيط جديد باقی بماند، نمی توان نتيجه گرفت كه ژن‌ها علت آن هستند، اما اگر رفتاری در محيط جديد تغيير كند، آنگاه می توان نتيجه گرفت كه ژن‌ها علت آن نيستند. اكنون نوبت به آن دو پژوهش می رسد
در اوايل دهه ۱۹۷۰، نخستی شناسی بسيار معتبر به نام‌هانس‌كومر در اتيوپی مشغول به كار بود، در منطقه‌ای كه دوگونه بابون با نظام‌های اجتماعی بسيار متفاوت را در خود جای داده است. بابون‌های ساوانا در دسته‌های بزرگ با تعداد زيادی نر و ماده بالغ زندگی می كنند. بابون‌های هامادرياس، درست برعكس، جامعه‌ای چند سطحی و پيچيده‌تر دارند.‌ هامادرياس‌ها از آنجا كه در منطقه‌ای بسيار خشك‌تر و خشن‌تر زندگی می كنند، مشكل بوم‌شناختی خاصی دارند. بعضی منابع استثنايی و كميابند و خيلی ها دلشان می خواهد در آنها سهيم شوند - مثلا يك گودال آب منحصربه‌ فرد يا لبه پرتگاهی مناسب برای خواب‌ شبانه و دور از دسترس شكارچيان. منابع ديگر، از جمله گياهانی كه می خورند، محدود و با فاصله بسيار از هم پراكنده‌اند كه موجب می شود اين جانوران ناگزير در گروه‌های كوچك و جداگانه عمل كنند. در نتيجه در‌ هامادرياس‌ها ساختار «حرم» تكامل يافته است - يك نر بالغ كه اطرافش را يك مشت ماده بالغ و بچه‌هايشان فرا گرفته‌اند - و در مقاطعی كوتاه روی دامنه صخره‌ای يا لب بركه آبی اتفاقی و گرانبها، تعداد زيادی حرم در آرامش به هم می رسند و موقتا يكی می شوند
كومر با گرفتن يك بابون ساوانای ماده بالغ و رها كردنش در يك دسته‌ هامادرياس و به دام انداختن يك ماده‌ هامادرياس بالغ و رها كردنش در يك دسته ساوانا، آزمايش ساده‌ای انجام داد. در ميان‌ هامادرياس‌ها اگر نری ماده‌ای را تهديد كند، تقريبا به طور قطع همين حيوان است كه حرم را در اختيار دارد و تنها راه پرهيز از آسيب ديدن برای ماده آن است كه به او نزديك شود – يعني به آغوش او باز گردد. اما در ميان بابون‌های  ساوانا اگر نري ماده‌ای را تهديد كند، راه پرهيز از آسيب ديدن آن است كه بگريزد. در آزمايش كومر، ماده‌هايی كه در ميان گونه ديگر انداخته شدند، در ابتدا رفتار ويژه‌گونه خودشان را انجام دادند كه در محله جديد خطای بزرگی به شمار می آمد. اما به تدريج به قواعد جديد گردن نهادند. می پرسيد اين يادگيری چقدر طول كشيد؟ حدود يك ساعت. به عبارت ديگر، هزاران سال تفاوت ژنتيكی براي جداسازی اين دو گونه، يك عمر تجربه يك قاعده اجتماعی حياتی برای هر بابون ماده و زمانی ناچيز برای وارونه كردن كامل همه چيز
آزمايش دوم توسط دوال و يكي از دانشجويانش به نام دنيس يوهانوويچ در اوايل دهه ۱۹۹۰ روی دو گونه ميمون مكاك ترتيب داده شد. مكاك‌های رزوس نر با هر معيار انسانی، جانورانی ناخوشايند‌ند. سلسله مراتب‌هايشان سخت و انعطاف‌‌ناپذير است، آنهايی كه در راس هستند سهم نامتناسبی از غنايم را تصرف می كنند، اين بي‌عدالتی را با تهاجم بی رحمانه تحميل می كنند و پس از مبارزه به ندرت آشتی می كنند. در نقطه مقابل آنها، مكاك‌های بی دم نر كه تقريبا در تمام ژن‌هايشان با پسرعموهای رزوس خويش مشتركند، تهاجم بسيار كمتری نشان می دهند، رفتارشان پذیرفتاری‌تر است، سلسله مراتب‌هايشان آنقدر سختگيرانه نيست و برابری خواه‌ترند
دوال و يوهانوويچ از آنجا كه با نخستی ها در اسارت كار می كردند، با تركيب مكاك‌های رزوس و بی دم با يكديگر، گروهی اجتماعی از مكاك‌های نابالغ از هر دو جنس نر و ماده به وجود آوردند. جالب آنكه به جای گردن‌كلفتی مكاك‌های رزوس برای بی دم‌ها، با گذشت چند ماه، رزوس‌های نر شيوه اجتماعی بی دم‌ها را پذيرفتند و سرانجام حتی در درجات بالای رفتار آشتی جويانه به پای بی دم‌ها رسيدند. علاوه بر اين اتفاقا مكاك‌های بی دم و رزوس هنگام آشتی ژست‌های متفاوتی به خود می گرفتند. مكاك‌های رزوس مورد بررسی، ژست‌های آشتی جويانه بی دم‌ها را تقليد نكردند بلكه در عوض درصد وقوع ژست‌های ويژه‌ گونه خودشان را افزايش دادند. به عبارت ديگر، آنها صرفا رفتار مكاك‌های بی دم را تقليد نمی كردند، بلکه مفهوم آشتی مكرر را در عرف اجتماعی خودشان می گنجاندند. هنگامی كه سرانجام اين مكاك‌های رزوس از هپروت دنيای جديدشان به گروهی بزرگتر و فقط رزوسی بازگردانده شدند، طرز رفتار جديدشان حفظ شد. اين چيزي كم از حادثه‌ای خارق‌العاده ندارد. اما آخرين تك‌ پرسش را به ذهن می آورد؛ آن ميمون‌های رزوس وقتی كه سرانجام به دنيای تمام‌-رزوسی بازگردانده شدند، آيا بينش‌ها و رفتارهايشان را به ديگران سرايت دادند؟ افسوس كه چنين نشد. به خاطر همين لازم است به سراغ آخرين مستنداتمان برويم
بر جا مانده
در اوايل دهه ۱۹۸۰، گروهی از بابون‌های ساوانا به نام «دسته جنگل» كه سال‌ها بررسی اش كرده و در واقع با آن زندگی كرده بودم، در يك پارك ملی در كنيا سرش به كار خودش گرم بود تا آنكه يك روز شانس در خانه گروه بابون همسايه را زد: قلمرواش يك اقامتگاه جهانگردی را دربرمی گرفت كه فعاليت‌‌هايش را توسعه داد و در نتيجه آن مقدار غذايی كه به زباله‌دانی پرتاب می شد افزايش يافت. بابون‌ها همه چيز‌خوارند و «دسته زباله‌دانی» با سورچرانی از ران‌های مرغ پس‌مانده، همبرگرهای نيم‌خورده، باقيمانده‌‌ كيك شكلاتی و هر چيز ديگری كه سر از آنجا در می آورد، شاد بودند. چيزی نگذشت كه آنها برای خواب به درختان بالای چال زباله نقل مكان كردند و هر روز صبح درست موقع بيرون ريختن روزانه زباله‌ها پايين می آمدند (به زودی در نتيجه پرخوری و كم‌تحركی چاق شدند، اما اين خودش داستان ديگری است)
اين ساخت‌وساز در رفتار اجتماعی دسته‌جنگل نيز تغييری تقريبا به همين اندازه چشمگير به وجود آورد. هر روز صبح، حدود نيمی از نرهای بالغ اين دسته وارد قلمرو نرهای دسته زباله‌دانی می شدند، موقع تخليه روزانه زباله كنار چال می نشستند و براي دستيابی به زباله با نرهای مقيم درگير می شدند. آن عده از نرهای دسته جنگل كه اين كار را می كردند در دو ويژگی با هم مشترك بودند: خيلی جنگجو بودند (كه برای دور كردن غذا از بابون‌های ديگر لازم بود) و علاقه چندانی به روابط اجتماعی نداشتند (اين تجاوزها و دستبردها صبح زود و در ساعاتی اتفاق می افتاد كه بخش عمده جوريدن‌های دسته‌جمعی روزانه در بابون‌های ساوانا در آنها روی می دهد)
اندكی بعد، بيماری سل كه با سرعت و شدت ويرانگری در ميان نخستی های غيرانسانی انتشار می يابد، در دسته زباله‌دانی شايع شد. طی سال آينده، بيشتر اعضای آن و نيز تمام نرهای دسته جنگل كه از چال زباله غذا پيدا می كردند، مردند. نتيجه آن شد كه در دسته جنگل نرهايی باقی ماندند كه صلح‌جوتر و اجتماعی تر از حد ميانگين بودند و نسبت ماده به نر آن در مقايسه با قبل اكنون دو برابر شده بود. پيامدهای اجتماعی اين تغيير چشمگير بود. سلسله مراتب ميان نرهای دسته جنگل باقی ماند، اما نه به قوت سابق: در مقايسه با گروه‌های ديگر و عادی تر بابون‌های ساوانا، نرهای عالی رتبه كنونی دسته جنگل به ندرت زيردستان را آزار می دادند و حتی گاهی منابع مورد مجادله را به آنها واگذار می كردند. تهاجم، به‌ويژه تهاجم به اشخاص ثالث، بسيار كمتر شده بود و نرخ رفتارهاي پذيرفتاری نظير جوريدن يكديگر توسط نرها و ماده‌‌ها يا با هم نشستن به شدت افزايش يافت. هر از گاهی حتی مواردی وجود داشت كه نرهای بالغ يكديگر را می جوريدند، رفتاری كه تقريبا به‌ اندازه بال درآوردن بابون‌ها بی سابقه است
اين محيط اجتماعی بی همتا صرفا به عنوان تابعی از نسبت جنسی يكسويه پديد نيامد؛ نخستی شناسان ديگر، در مواردی از دسته‌هايی با نسبت‌های جنسی مشابه گزارش داده‌اند اما در هيچ‌ كدام از آنها چنين جو اجتماعی ديده نشده است. كليد اين مساله نه فقط در بيشتر بودن ماده‌‌ها بلكه در نوع نرهايی بود كه باقی مانده بودند. اين فاجعه جمعيت‌شناختی - كه زيست‌شناسان تكاملی براي آن اصطلاح «گلوگاه انتخابی» را به كار می برند - دسته‌ای از بابون‌های ساوانا به وجود آورده بود كه با آنچه اكثر كارشناسان انتظار داشتند كاملا متفاوت بود
اما بزرگترين شگفتی چند سال بعد ظاهر شد. بابون‌های ساوانای ماده تمام عمرشان را در دسته‌ای سپری می كنند كه در آن به دنيا می آيند، در حالی كه نرها حوالی بلوغ دسته زادگاهشان را ترك می كنند؛ بنابراين تمام نرهای بالغ يك دسته در جای ديگری بزرگ شده و هنگام نوجوانی وارد گله می شوند. تا اوايل دهه ۱۹۹۰ هيچ‌ كدام از نرهای كم‌تهاجم/بيش‌پذيرفتار اوليه دوران سل دسته جنگل ديگر زنده نبودند؛ تمام نرهای بالغ گروه پس از آن همه‌گيری به دسته ملحق شده بودند. با وجود اين، محيط اجتماعی بی همتای اين دسته به همان شكل باقی ماند و امروزه نيز با گذشت نزديك به ۲۰ سال از آن گلوگاه انتخابی، وضع بر همان منوال است. به عبارت ديگر، نرهای نوجوانی كه پس از بزرگ شدن در جای ديگر وارد دسته جنگل می شوند، سرانجام سبك‌رفتاری منحصربه‌ فرد نرهای مقيم را می پذيرند. «فرهنگ» آنطور كه هم انسان‌شناسان و هم رفتارشناسان جانوری تعريف می كنند، به آن تغييرات رفتاری محلی اطلاق مي‌شود كه به دلايل غيرژنتيكی و غيربوم‌شناختی به وجود می آيند و بيش از زمان پيدايش خويش دوام می آورند. جامعه كم‌تهاجم/بيش‌پذيرفتار دسته‌جنگل بی گمان پايه‌گذار يك فرهنگ دلپذير فرا-نسلی است
بررسی مداوم اين دسته پرده از راز چگونگی انتقال اين فرهنگ به تازه‌واردان برداشته است. واضح است كه ژنتيك هيچ نقشی ايفا نمی كند و از قرار معلوم خودگزينی نيز همين‌طور؛ نرهای نوجوانی كه به اين دسته می پيوندند هيچ تفاوتی با آنهايی كه به دسته‌های ديگر وارد می شوند ندارند و هنگام ورود مانند بقيه تهاجم بسيار و پذيرفتاری اندك نشان می دهند. شواهدی نيز در دست نيست كه نرهای مقيم به نرهای جديد آموزش دهند رفتار ملايمی داشته باشند. نمی توان اين احتمال را منتفی دانست كه از طريق مشاهده يادگيری هایی صورت گيرد، اما با توجه به اينكه ويژگی شاخص اين فرهنگ نه انجام يك رفتار بی همتا بلكه انجام رفتارهای عادی با نسبت‌هايی به شدت غيرعادی است، تشخيص آن دشوار است
تا به امروز جالب‌ترين سرنخ در مورد مكانيسم این انتقال، شيوه برخورد ماده‌‌های مقيم دسته‌جنگل با نرهاي تازه‌وارد است. در يك دسته‌ عادی بابون‌های ساوانا، نرهای نوجوان تازه‌وارد سال‌ها تلاش می كنند تا ذره‌ذره راهی به متن جامعه پيدا كنند؛ رتبه آنها فوق‌العاده پايين است - ماده‌‌ها آنها را ناديده می گيرند و نرهای بالغ تنها به عنوان اهداف دم‌دستی تهاجم به آنها توجه می كنند. در دسته‌جنگل، درست برعكس، نر جديدی كه وارد میشود اندكي پیش از رسيدن از راه مورد هجوم توجه ماده‌‌ها قرار می گيرد. ماده‌های مقيم نخستين بار به طور متوسط ۱۸ روز پس از ورود نرهای جديد خودشان را از نظر جنسی به آنها تعارف می كنند و به طور متوسط ۲۰ روز پس از رسيدن‌شان آنها را برای نخستين بار می جورند (بابون‌های ساوانای معمولی چنين رفتارهايي را به ترتيب پس از ۶۳ و ۷۸ روز نشان می دهند). از اين گذشته اين ژست‌های خوشامدگويی در دسته‌جنگل در اوايل دوره پس از ورود فراوان‌تر رخ می دهند و جوريدن نرها توسط ماده‌‌ها در دسته‌جنگل چهار برابر جاهای ديگر انجام می شود. به عبارت ديگر نرهای جديد تقريبا از لحظه ورودشان درمی يابند كه در دسته جنگل همه چيز طور ديگری است
در حال حاضر به نظر من قابل قبول‌ترين تبيين آن است كه فرهنگ خاص اين دسته فعالانه منتقل نمی شود بلكه به سادگی در نتيجه تسهيل حاصل از عملكرد اعضای مقيم پديد می آيد. ماده‌‌های دسته‌جنگل به علت زندگی در گروهی كه تعداد نرهايش نصف معمول است و علاوه بر آن بچه‌‌های خوبی هم هستند، آسوده‌تر شده و از احتياط‌هايشان كاسته شده است. در نتيجه، بيشتر تمايل دارند فرصتی پيدا كنند و از نظر اجتماعی به فكر تازه‌واردها باشند، حتي اگر اين نورسيده‌ها در ابتدا چيزی جز نوجوان‌های عصبي معمولي نباشند. نرهای جديد به نوبه خود وقتی می بينند چنين برخورد خوبی با آنها می شود، سرانجام آرام می گيرند و رفتارهای محيط اجتماعی متمايز اين دسته‌ را قبول می كنند
قاتلان بالفطره؟
آيا از اينها كه گفته شد مي‌توان درسی آموخت كه به كار خشونت انسان عليه انسان بيايد؟ البته منظورم غير از هوس‌انگيزی احتمالی مبتلا ساختن افراد مهاجم به موارد مرگبار بيماری سل است. از هر انسان‌شناس زيستی كه درباره رفتار انسان اظهارنظر می كند طبق سنتی ديرپا انتظار می رود اين نكته را در نظر داشته باشد كه انسان در طول ۹۹ درصد از تاريخ خويش در گروه‌های پايدار كوچكی متشكل از شكارچی-گردآورنده‌های خويشاوند زندگی كرده است. متخصصان نظريه بازی ها ثابت كرده‌اند كه يك گروه كوچك منسجم بستر مناسبی براي ظهور همكاری است: هويت شركت‌كننده‌های ديگر معلوم است، فرصت تكرار بازی ها (و در نتيجه امكان تنبيه متقلبان) به دفعات وجود دارد و بازي رو انجام می شود (بازيكنان می توانند شهرت خوب يا بد كسب كنند). و به خاطر اين، آن گروه‌های شكارچی  ـ گردآورنده فوق‌العاده برابری خواه بودند. داده‌های تجربی و آزمايشی نيز امتيازهای همكارانه گروه‌های كوچك را در سوی مقابل طيف انسانی، يعنی در دنيای شركتی، نشان داده‌اند
اما فقدان خشونت در گروه‌های كوچك مي‌تواند خيلی گران تمام شود. گروه‌های همگن كوچك با ارزش‌های مشترك ممكن است به كابوسی از همانندی تبديل شوند. از ‌اين گذشته می توانند براي بيگانه‌ها خطرناك باشند. نيروهای نظامی، با تقليد ناآگاهانه از گشت‌های مرزی مرگبار شمپانزه‌های نر خويشاوند نزديك، در طول تاريخ همواره درصدد تشكيل واحدهای كوچك پايدار بوده‌اند؛ با آيين‌های خويشاوندی دروغين ذهن‌شان را انباشته می سازند و به اين ترتيب ماشين‌های كشتار همكارانه و كارآمد توليد می كنند. آيا دستيابي به امتيازهای همكارانه يك گروه كوچك بدون واداشتن گروه به آنكه غيرخودی ها را در واكنشی غيرارادی بی عنوان «ديگری» تلقی كند، امكان‌پذير است؟ يك راه رسيدن به اين هدف داد و ستد است. مبادلات اقتصادی  داوطلبانه نه تنها سود توليد می كند، بلكه در عين حال می تواند از برخوردهای اجتماعی نيز بكاهد ـ چنانكه در مورد مكاك‌ها ديديم احتمال آشتی كردن‌شان با شريكی ارزشمند در به دست آوردن غذا بيشتر است
راه ديگر از طريق يك ساختار اجتماعي شكافتی  ـ گداختی است كه در آن مرزهای ميان گروه‌ها مطلق و نفوذناپذير نيست. مدلي كه در اينجا مطرح می شود جامعه چندسطحی بابون‌های هامادرياس نيست، هم به خاطر آنكه واحد اجتماعي پايه آنها يعني حرم استبدادی است و هم به خاطر آنكه گداخت در آنها چيزی بيش از گردهمايی گهگاهی انبوهی از جانوران برای استفاده از يك منبع در صلح و آرامش نيست. شكارچی ـ گردآورنده‌های انسانی سرمشق بهتری هستند، چرا كه گروه‌های كوچك‌شان اغلب در هم ادغام مي‌شوند، از هم جدا مي‌شوند يا اعضای خويش را براي مدتی مبادله می كنند و با اين سياليت نه تنها به حل مشكلات ناشی از منابع محيطی بلكه به حل مشكلات اجتماعی نيز كمك می كنند. نتيجه آن است كه به جای دنيای همه يا هيچ شمپانزه‌های نر كه در آن هركسی يا خودی محسوب می شود يا دشمن، شكارچي ـ گردآورنده‌ها می توانند از درجه‌بندی هايی از آشنايی و همكاری برخوردار شوند كه در مناطق وسيعی گسترش می يابد
برهمكنش‌های ميان شكارچی ـ‌ گردآورنده‌ها شبيه برهمكنش‌های شبكه‌های ديگر است كه در آنها گره‌های جداگانه‌ای (در اين مورد، گروه‌های كوچك) وجود دارد و اكثريت برهمكنش‌های ميان گره‌ها موضعی هستند، در حالی كه فراوانی برهمكنش‌ها با افزايش فاصله كاهش می يابد. رياضيدانان نشان داده‌اند كه وقتی نسبت‌های ميان برهمكنش‌های نزديك، متوسط و دور بهينه باشد، شبكه مقاوم است، يعنی پر از خوشه‌های بسيار همكارانه برهمكنش‌های موضعی است اما در عين حال توان بالقوه خود را براي هماهنگی و ارتباطات راه دور نامتداول حفظ می كند
بهينه‌سازی برهمكنش‌هاي شكافتی ـ گداختی شبكه‌های شكارچی ـ گردآورنده آسان است: همكاری در درون گروه، برنامه‌ريزی شكارهای مشترك متعدد با گروه همسايه، داشتن برنامه‌های شكار هر از گاهی با گروه‌های نسبتا دورتر و داشتن افسانه‌ای از يك شكار مشترك با گروهی اسطوره‌ای در آن سوی زمين. بهينه‌سازی برهمكنش‌های شكافتی ـ گداختی در شبكه‌های انسان معاصر خيلی سخت‌تر است، اما اصول آن تفاوتی نمي‌كند
در بررسی اين موضوعات، پژوهشگر اغلب با نوعی بدبينی مواجه می شود كه ريشه در اين برداشت دارد كه انسان، ‌به عنوان يك گونه نخستی، ذاتا برای بيگانه‌هراسی ساخته شبیه است. ظاهرا بعضی پژوهش‌ها به روش تصويربرداری از مغز به شيوه‌ای بسيار نااميدكننده از اين ديدگاه حمايت كرده‌اند. در اعماق مغز ساختاری به نام بادامك (آمیگدال) وجود دارد كه در ترس و تهاجم نقشی كليدی بازی مي‌كند. آزمايش‌ها نشان داده‌اند كه وقتی چهره فردی از نژادی متفاوت به آزمودنی ها نشان داده می شود، بادامك از نظر سوخت‌وسازی فعال مي‌شود، يعنی برانگيخته شده و براي عمل آماده و گوش به زنگ می شود. اين اتفاق حتي وقتی كه چهره موردنظر «پوشيده»، يعنی با چنان سرعتی به آزمودنی نشان داده می شود كه ديدن آگاهانه آن امكان‌پذير نيست، باز هم روی می دهد
اما بررسي‌های جديدتر بايد اين بدبينی را تخفيف دهند. چنانچه شخصی كه تجربه بسياری در برخورد با افراد متعلق به نژادهای ديگر دارد آزموده شود، ‌بادامك فعال نمی شود. يا چنانكه سوزان فيسك از دانشگاه پرينستون در آزمايشی حيرت‌انگيز انجام داده است، ‌چنانچه آزمودنی از پيش با ظرافت به سمت اين فكر سوق داده شود كه به آدم‌ها به عنوان افراد مستقل نگاه كند و نه به عنوان اعضای يك گروه، بادامك تكان نمی خورد. انسان شايد طوری ساخته شده باشد كه در مواجهه با «ديگران» مضطرب و تندخو شود، اما ديدگاه‌های ما درباره آنكه چه كسانی در اين گروه قرار می گيرند، ‌بدون ترديد تربيت‌پذير است
در اوايل دهه ۱۹۶۰ ستاره‌ای نوخاسته در علم نخستی شناسی به نام ايرون ديور از دانشگاه هاروارد، نخستين شرح كلی درباره اين موضوع را منتشر ساخت. وقتی درباره تخصص خودش، بابون‌های ساوانا، بحث می كرد نوشت كه آنها «به عنوان دفاعی در برابر شكارچيان خلق‌وخويی مهاجم يافته‌اند و مهاجم بودن را نمی توان مانند يك شير آب باز كرد يا بست. بخشی اصلی از شخصيت ميمون‌ها و چنان ريشه‌دار است كه آنها را در هر موقعيتي مهاجمان بالقوه مي‌سازد»
به اين ترتيب بابون ساوانا به معناي واقعی كلمه تبديل به مثالی كلاسيك از زندگی در جامعه‌ای مهاجم، فوق‌العاده لايه‌بندی شده و نرسالار شده است. با اين‌حال ظرف مدت چند سال، اعضای اين گونه به قدری  انعطاف‌پذيری رفتاری از خود نشان دادند كه يكي از جامعه‌هايشان را به آرمانشهر بابون‌ها تبديل كردند
نيمه نخست قرن بيستم در خونی كه تهاجم آلمانی و ژاپنی ريخت، ‌خيس خورد؛ با اين‌حال با گذشت تنها چند دهه از آن ماجرا اكنون دشوار بتوان دو كشور صلح‌جوتر از آنها تصور كرد. سوئد قرن هفدهم را صرف تاخت‌وتاز در عرصه اروپا كرد، اما اكنون تمثال آرامش است. انسان هم گروه كوچك كوچ‌نشين اختراع كرده است و هم كلان‌كشور قاره‌ای و چنان انعطاف‌پذيری از خود نشان داده كه به موجب آن زادگان بی خانمان اولی می توانند به شكل موثری در دومی عمل كنند. ما فاقد آن نوع فيزيولوژی يا آناتومی هستيم كه در پستانداران ديگر سيستم جفت‌گيری شان را تعيين می كنند و برپايه تك‌همسری، چندزنی و چندشوهری، جوامعی پديد آورده‌ايم. و ما دين‌هايی ساخته‌ايم كه در آنها اعمال خشونت‌بار مجوز ورود به بهشت هستند و دين‌های ديگری كه در آنها همين اعمال فرد را به جهنم می فرستند. آيا دنيايی از دسته‌های جنگل انسانی كه با صلح و آرامش در كنار هم به سر برند امكان‌پذير است؟ هركس كه می گويد «نه، اين فراتر از طبيعت ماست» درباره نخستی ها و از جمله خودمان خيلی كم می داند