Thursday 22 December 2016

واکسن٬ اتیسم٬ ترامپ: از تقلب تا تراژدی


 مطلبی که برای روزنامه‌ی شرق نوشتم و در تاریخ ۲ دی ۱۳۹۵ منتشر شده است 




واکسن٬اتیسم٬ترامپ: از تقلب تا تراژدی

در مذمت هیستری رسانه‌ای و دموکراسی در علم 

داستان رسما در ۲۸ فوریه سال ۱۹۹۸ آغاز شد: اندرو وِیک‌فیلد پزشک انگلیسی متخصص بیماری‌های گوارشی با انتشار مقاله‌ای در نشریه‌ی پزشکی معتبر لانست ادعا کرد واکسن ام‌ام‌آر (سرخک٬سرخجه٬اوریون) می‌تواند منجر به بروز اتیسم شود. خبر به سرعت برق و باد در سراسر جهان پیچید و نگرانی‌های فزاینده‌ای را نه فقط در میان خانواده‌ها که در میان مسئولین امور سلامت و بهداشت کشورهای مختلف به وجود آورد. انتشار این مقاله و پوشش گسترده و بی‌محابای رسانه‌ای تنها نتیجه‌‌اش ایجاد موج وحشت و نگرانی نبود بلکه خیلی زود جنبشی به نام “جنبش ضدواکسن” در جهان شکل گرفت که هدفش را جلوگیری از تزریق واکسن‌‌ ام‌ام‌آر جهت پیش‌گیری از بروز اتیسم در کودکان بیان کرده بود. این‌ها در حالی بود که در این پژوهش تنها ۱۲ کودک مورد بررسی قرار گرفته بود (که از نظر آماری رقمی ناچیز و غیرقابل اتکاست) و نتیجه‌گیری‌اش هم چیزی بیشتر از یک گمانه‌زنی صرف نبود. برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی٬روزنامه‌ها٬مجلات و… به سرعت از حضور خانواده‌ها و والدینی پر شد که با چشمانی اشک‌بار ادعا می‌کردند این واکسن باعث بروز اتیسم در فرزندانشان شده است و حال دیگر مقصر را یافته‌اند. با بالا گرفتن بحث‌ها و منازعات عمومی خرده تلاش‌های مسئولین امور سلامت و متخصصین امر برای قانع کردن مردم و کاهش نگرانی‌هایشان درباره‌ی بی‌خطر بودن این واکسن و حیاتی بودنش کار چندانی از پیش نبرد. در سال ۲۰۰۲ تونی بلر نخست‌وزیر وقت بریتانیا تحت فشار افکار عمومی حاضر نشد به این پرسش که آیا فرزند ۲۰ ماهه‌اش این واکسن را زده یا خیر پاسخی بدهد. تا این تاریخ آمار واکسیناسیون (ام‌ام‌آر) در بریتانیا ظرف مدت ۳-۴ سال از ۹۰٪ به ۸۰٪ و در برخی مناطق جنوبی لندن به آمار باورنکردنی ۶۵٪ کاهش یافته بود. وحشتی بی‌اساس و فراگیر اعتماد عمومی به این واکسن را در معرض فروپاشی قرار داده بود. 



در جست و جوی پاسخ 

اما از منظر علمی هم پرسش مهمی مطرح شده بود که پاسخش روشن نبود. از همین رو در سرتاسر جهان تحقیقات گسترده‌ای برای بررسی صحت این ادعا آغاز شد و حدود پنج سال طول کشید تا نتایج اولین بررسی جدی و گسترده در این زمینه منتشر شد. در سال ۲۰۰۳ بررسی بیش از نیم میلیون کودک دانمارکی به روشنی نشان داد که میان واکسن ام‌ام‌آر و اتیسم هیچ ارتباطی وجود ندارد. همینطور بعدها بررسی ۱۰۰ هزار کودک آمریکایی از ابتدای تولد تا سن ۵ سالگی نشان داد هیچ ارتباطی بین این واکسن و بروز اتیسم دیده نمی‌شود. اما در ژاپن بررسی کاملا متفاوت و جالب‌تری انجام شد. این کشور به دلایل خاصی در سال ۱۹۹۳ (یعنی پنج سال قبل از مطرح شدن ادعای وجود ارتباط بین اتیسم و واکسن) قانون واکسیناسیون ملی‌اش را تغییر داد و تزریق واکسن ام‌ام‌آر را متوقف کرد. تیمی از محققین دانشگاه‌های یوکوهاما و کینگزکالج‌لندن با بررسی ۳۱ هزار کودک ژاپنی در قبل و بعد از این تاریخ مشاهده کردند که میزان بروز اتیسم پس از کنار گذاشتن واکسن ام‌ام‌آر نه تنها کاهش نیافته که به شکل چشم‌گیری افزایش هم یافته است. این تحقیق به مانند سایر تحقیقات صورت گرفته نشان داد این واکسن نقشی در بروز اتیسم در کودکان ندارد. بیش از ۷۵ پژوهش و مجموعا ۱۵ میلیون کودک بررسی شد و حتا یک تحقیق هم نتوانست نتایج بررسی آقای ویک‌فیلد را تکرار نماید و کاملا ثابت شد که هیچ ارتباطی بین تزریق این واکسن و بروز اتیسم وجود ندارد. به عبارت دیگر واکسن ام‌ام‌آر در واقع اولین عامل محیطی است که علم به طور قاطع ارتباط آن با بروز اتیسم را رد کرده است. به نظر می‌رسید آخرین میخ‌ها بر تابوت فرضیه و مدعای به شدت بحث برانگیز آقای ویک‌فیلد کوبیده شده٬اما این‌طور نبود.

پرده‌ها بالا می‌رود

فعالیت‌های پر سر و صدای او و هوادارنش در تمام این سا‌ل‌ها به شدت ادامه داشته و افکار عمومی هم تحت تاثیر ترس‌افکنی‌های آنها در برزخ شک و هراس. اما چند سال بعد یافته‌ای تازه همه چیز را اساسا تغییر داد: کشف تقلب علمی در مقاله‌ی‌ اولیه. مشخص شد آقای ویک‌فیلد نتایج پژوهشش را عمدا دستکاری کرده٬از روش‌هایی غیرضروری و نادرست برای انجام آزمایشاتش استفاده کرده٬برخی از کودکان مورد مطالعه‌اش که او ادعا کرده بود پیش از تزریق واکسن سالم بودند در واقع دچار مشکلات رشدی مختلف بودند و… غائله به همین جا ختم نشد. در سال ۲۰۰۴ روزنامه انگلیسی ساندی‌تایمز دست به افشاگری تکان‌دهنده‌ای زد و از ابعاد پنهان و تخلف‌کارانه‌ی این تحقیق پرده برداشت: برخی از والدین ۱۲ کودک حاضر در این مطالعه توسط یک وکیل انگلیسی انتخاب شده بودند که درصدد اقامه‌ی دعوا علیه شرکت‌های دارویی معظم تولیدکننده‌ی واکسن‌های ام‌ام‌آر بود. در واقع هزینه‌ی انجام این تحقیق را هم خود او به طور غیرمستقیم به مبلغ ۵۵ هزار پوند پرداخت کرده بود. بعد از این افشاگری بود که ۱۲ پژوهشگر دیگر شرکت‌کننده در این تحقیق به طور رسمی دست از حمایت آن برداشتند. دو سال بعد همین روزنامه در گزارشی دیگر نشان داد آقای ویک‌فیلد خودش هم بطور پنهانی مبلغ ۴۳۵ هزار پوند از تیم حقوقی همان وکیل دریافت کرده بود تا با انجام یک تحقیق علمی (سفارشی) به آنها در ساخت پرونده‌ای حقوقی علیه واکسن ام‌ام‌آر و نهایتا دریافت غرامتی هنگفت از شرکت‌های دارویی سازنده‌ی آن کمک نماید. همینطور مشخص شد او پیش از شروع کمپینش (جنبش ضدواکسن ام‌ام‌آر) درخواست ثبت حق مالکیت (اختراع) یک واکسن ضد سرخک جایگزین را به سازمان مربوطه ارسال کرده است که مشخصا گویای انگیزه‌های پنهانش بود. سرانجام نتیجه‌ی طولانی‌ترین تحقیقات تاریخ شورای عمومی پزشکی بریتانیا درباره‌ی این پرونده در ۲۸ ژانویه سال ۲۰۱۰ به پایان رسید و این شورا رسما آقای ویک‌فیلد را به خاطر رفتار “غیرصادقانه و غیرمسئولانه” در انجام پژوهشش مقصر دانست. همزمان نشریه لانست با بررسی دقیق‌تر و موشکافانه‌ی این پژوهش آن را بخاطر دستکاری‌های فاحش “کاملا اشتباه” دانسته و اعلام کرد که “فریب خورده” در نتیجه مقاله را از وبسایتش خارج کرد. آقای ویک‌فیلد سه ماه بعد جواز طبابت و تحقیق در بریتانیا را به علت تقلب فاحش علمی از دست داد. نهایتا در سال ۲۰۱۱ ژورنال پزشکی بریتانیا به ابعاد پنهان دیگری از آن چه که آن را یک “کلاه‌برداری پیچیده و به دقت طراحی شده” نامید آشکار کرد و مشخص شد تمام ادعاهای مطرح شده در مقاله جعلی و ساختگی بوده است. با این حال کار از کار گذشته بود و سنگی در چاه افتاده بود که دیگر بیرون آوردنش به این راحتی‌ها میسر نبود. 


بازگشت شک و تردیدها 

ده سال بعد از انتشار مقاله و زمانی که دیگر تقریبا بر همگان ثابت شده بود ارتباط واکسن و اتیسم افسانه‌ای بیش نیست در آمریکا با شکایت رسمی یک خانواده که این واکسن را مقصر دچار شدن فرزندشان به اتیسم می‌دانستند دادگاه مربوطه در اقدامی عجیب و باورنکردنی دولت فدرال را مقصر دانسته و آن را به پرداخت یک و نیم میلیون دلار غرامت محکوم کرد. کمی بعد تعداد شکایت‌های مشابه دیگر از سوی خانواده‌های دارای فرزند اتیسم به بیش از ۵۵۰۰ مورد رسید. باز هم اقدامی نسنجیده و نابخردانه این بار از سوی یک ارگان قضایی شک و تردیدهای عمومی را زنده کرد. اما این دفعه رسانه‌ها و نهادهای علمی و مردمی معتبر با اعتراض‌های گسترده این تصمیم را به سختی چالش کشیدند. نتیجه آن که یک سال بعد با حکم دادگاه عالی آمریکا و با استناد به شواهد متعدد و معتبر علمی ارتباط بین این واکسن و بروز اتیسم مردود دانسته شده و تمامی شکایات مشابه هم رد شد. 
با وجود اعلام مکرر سازمان بهداشت جهانی٬نهادهای مسئول سلامت و بهداشت کشورهای مختلف جهان٬شخصیت‌های شناخته‌شده و معتبر و حتا حکم رسمی دادگاه فدرال آمریکا مبنی بر بی‌خطر بودن واکسن ام‌ام‌آر و اهمیتش در حفظ سلامت کودکان و افراد جامعه٬ترس و وحشت حاصل از پروپاگاندای گسترده‌ی حامیان جنبش ضدواکسن ام‌ام‌آر و همراهی احساسی رسانه‌ها (خصوصا در آغاز ماجرا) باعث شد بسیاری از خانواده‌ها از تزریق این واکسن به فرزندانشان جلوگیری کنند. در این باره نقش رسانه‌ها در شکل‌دهی افکار عمومی چشم‌گیر بود. آقای ویک‌فیلد کمی قبل از انتشار مقاله‌اش در اقدامی کم سابقه در بیمارستان محل کارش در لندن کنفرانسی خبری برگزار کرد و از “وظیفه‌ی اخلاقی‌اش” سخن گفت و خواستار توقف تزریق این واکسن تا زمان انجام تحقیقات بیشتر شد٬با وجود آن که همان تحقیقش هم اساسا چنین ارتباطی را نشان نمی‌داد و تنها یک گمانه‌زنی صرف بود. به باور بسیاری اساسا نه مقاله‌ی او که همین کنفرانس خبری نسنجیده باعث بروز وحشت در میان مردم و سبب‌ساز مشکلات بعدی شد. در همان زمان برنت تیلور رییس بخش سلامت دانشگاه یو‌سی‌ال لندن اعلام کرد با ادامه‌ی این وضعیت بریتانیا به زودی با شیوع مجدد بیماری‌های سرخک٬اوریون و… رو به رو خواهد شد. پیش‌بینی او کمی دیرتر به حقیقت پیوست: درصد افراد واکسینه از ۹۲٪ به ۷۳٪ کاهش یافت٬به تدریج مبتلایان به بیماری سرخک در این کشور به طور جدی افزایش یافت و فقط در سال ۲۰۱۲ حدود ۲۰۰۰ نفر دچار این بیماری شدند که بیشترشان هم نوجوانانی بودند که یک دهه‌ی قبل والدینشان از ترس اتیسم آن‌ها را واکسینه نکرده بودند. در آمریکا هم با وجود اعلام رسمی ریشه‌کن شدن بیماری سرخک در سال ۲۰۰۰ برای اولین بار در ۲۴ ژانویه سال ۲۰۱۴ شیوع مجدد و گسترده این بیماری در دیسنی‌لند کالیفرنیا و سپس مناطق دیگر گزارش شد. 



شیوع مجدد بیماری؛ ریشه‌ها و پیامدها 

اما شیوع مجدد این بیماری در غرب چگونه اتفاق افتاد؟ افراد آسیب‌پذیر و در خطر ابتلا به بیماری‌های واگیردار (مانند نوزادان) نیازمند آن هستند که سایر افراد دور و اطرافشان (جامعه) از مصونیت کافی نسبت به این بیماری‌ها برخوردار باشند و به عبارتی واکسن‌های مربوطه را زده باشند. در یک بیماری شدیدا مسری مثل سرخک لازم است ۹۶-۹۹ درصد افراد جامعه واکسینه شده باشند تا از شیوع همگانی آن جلوگیری بشود. در دیسنی‌لند کالیفرنیا بررسی‌ها نشان داد یکی از علل شیوع مجدد این بیماری آن بود که حدود ۵۰٪ از افراد حاضر در آنجا واکسن ام‌ام‌آر را نزده بودند و به همین خاطر بود که حضور یک زن مسافر مبتلا به این بیماری در این شهربازی به راحتی سبب‌ساز شیوعش و ابتلای ۱۲۵ نفر به آن شد. نتیجه‌ی کلی این وضعیت آن که در همان سال ۲۰۱۴ مشخص شد آمار واکسیناسیون کودکان در برخی مدارس لندن به ۵۰٪ و در برخی مناطق پولدارنشین لوس‌آنجلس به اندازه‌ی مناطق فقیرنشین سودان جنوبی در آفریقا رسیده است! 
در حقیقت بسیاری از مردم نمی‌دانند که عدم وجود بیماری‌های مسری مانند سرخک و… به معنای عدم وجود “خطر” بروز این بیماری‌ها نیست. ایمنی همگانی در برابر چنین بیماری‌هایی حاصل دهه‌ها تلاش کشورها برای اجرای گسترده‌ی واکسیناسیون و سایر اقدامات مرتبط است. 
با گذشت نزدیک به دو دهه از شروع این غائله و با وجود تلاش رسانه‌ها برای اطلاع‌رسانی صحیح٬ کماکان افسانه‌ی ارتباط واکسن و اتیسم در اذهان بسیاری از مردم در کشورهای مختلف جا خوش کرده است و فعالیت طرفداران آن نیز همچنان ادامه دارد. یکی از مهم‌ترین عوامل دیگر دخیل در این مساله حمایت ناآگاهانه و غیرمسئولانه‌ی برخی افراد مشهور مانند جیم کری و جنی مک‌کارتنی (بازیگران مشهور سینما) از جنبش ضدواکسن بوده است که از همان ابتدای به راه افتادنش از آن طرفداری کردند و فعالانه از مردم خواستند جلوی تزریق آن به فرزندانشان را بگیرند. اخیرا یک نظرسنجی از ۶۶ هزار نفر در ۶۷ کشور جهان نشان داد اعتماد عمومی به واکسن در اروپا کمتر از آمریکاست و به‌طور مثال ۴۱٪ از فرانسوی‌های شرکت‌کننده در این بررسی گفتند که با بی‌خطر بودن واکسن‌ها مخالفند. از هر ده آمریکایی هم یک نفر باور دارد که واکسن‌ها بی‌خطر نیستند و یکی از معروف‌ترین آنها رییس‌جمهور منتخب آمریکا “دونالد ترامپ” است. 


آقای ترامپ از همان ابتدای مطرح شدن جنبش ضدواکسن به طرفداری از آن برخاسته و در حمایت از آن در شبکه‌های مجازی از جمله توییتر حرف زده است. در جریان مناظرات داخلی جمهوری‌خواهان او تنها کسی بود که سرسختانه از این ایده‌اش دفاع کرد در حالی که دو رقیب هم‌حزبی‌اش ران پال و بن کارسون که اتفاقا هر دو پزشکند این ایده را رد کردند. آقای ترامپ بر این باور است که واکسن ام‌ام‌آر با بروز اتیسم و “همه‌گیری” آن مرتبط است و خواستار بازبینی جدی وضعیت و تغییر آن شده است٬آن هم در حالی که هیچ یافته و تحقیق علمی چنین چیزی را نشان نمی‌دهد و اصلا هیچ همه‌گیری (اپیدمی) اتیسم هم در کار نیست. او چند ماه قبل در جریان مناظرات گفت: ”یکی از این کسانی که برام کار می‌کنن٬درست همین دیروز٬فرزند دو ساله و زیباش رو برد این واکسن رو بهش زد و برگشت و یک هفته بعد بچه تب وحشتناکی کرد٬خیلی خیلی خیلی مریض شد٬حالا هم دچار اتیسم است” این در حالی‌ست که او دقیقا همین حرف را سال ۲۰۱۲ در مصاحبه با شبکه فاکس هم زده بود و دفتر او به این مساله پاسخی نداد که آیا درباره‌ی دو مورد جداگانه صحبت می‌کند یا اینکه به سادگی فراموش کرده قبلا چنین داستانی را گفته است. اما نگرانی‌ها زمانی شدت یافت که مشخص شد او شهریور امسال در فلوریدا و در بحبوحه‌ی کارزار انتخاباتیش با اندرو ویک‌فیلد و برخی از طرفداران جنبش ضدواکسن به مدت ۴۵ دقیقه دیدار و گفتگو کرده و قول داده که فیلم مستند “واکسینه؛ از لاپوشانی تا فاجعه” که آقای ویک‌فیلد در همین زمینه ساخته و از سوی جشنواره‌ی معتبر فیلم تریبکا و زیر فشار رابرت دنیرو (که خود در کمیته داوران این جشنواره‌ست و فرزندی دچار اتیسم دارد) اجازه پخش پیدا نکرد را ببیند٬همچنین او به انجام دیدارهای بیشتر با این فعالین ابراز علاقه کرده است. شاید تا مدتی قبل این مساله اهمیت چندانی نداشت و آن چه آقای ترامپ در این زمینه گفته (به مانند بسیاری موضوعات علمی مهم دیگر که نشان داده درک به شدت نادرستی از آنها دارد) تنها یک حرف اشتباه یا مسخره قلمداد می‌شد اما حالا با انتخاب شدن او به عنوان رییس‌جمهور ایالات متحده چنین باور و حرف‌هایی نه فقط مضحک و نادرست که جدی و خطرناک خواهد بود. مطرح شدن دوباره‌ی چنین ایده‌ی نادرستی از سوی چنین مقامی باعث می‌شود بسیاری از خانواده‌ها نه تنها در داخل آمریکا که در سراسر جهان حرف‌هایش را جدی گرفته و واکسیناسیون فرزندانشان را به تاخیر انداخته یا انجامش ندهند؛ اتفاقی که نتیجه‌اش پیامدهای ناگواری را می‌تواند به همراه داشته باشد. ضمن این که با توجه به اختیاراتش در تعیین روسای مراکز تاثیرگذار امور سلامت و بهداشت آمریکا انجام چنین تغییراتی دور از انتظار نیست و نتیجه‌ی چنین وضعیتی بی‌گمان تاسف‌بار و تراژدیک خواهد بود. در خوشبینانه‌ترین حالت و با فرض عدم وقوع چنین اتفاقی٬صرف حمایت رییس جمهور آمریکا از ایده‌ای کاملا غلط باعث گسترش مجدد اطلاعاتی غلط٬بروز شک بی‌دلیل و ترسی ناموجه در میان بسیاری از خانواده‌ها و… در سراسر دنیا خواهد شد.

دموکراسی در علم جایگاهی ندارد 

در ایران خوشبختانه تمامی خانواده‌ها موظفند تا فرزندانشان را واکسینه نمایند و در هنگام ورود به مدارس ابتدایی این مساله بررسی می‌شود و در صورت عدم تزریق واکسن‌های ضروری اجازه‌ی ثبت‌نام داده نمی‌شود. شاید برای بسیاری این مساله‌ای ساده و بدیهی باشد مگر آن که بدانید در برخی کشورهای توسعه‌یافته‌ی جهان چنین اجباری وجود ندارد؛ مثلا در آمریکا برخی ایالت‌ها نظیر کالیفرنیا و ویرجینای غربی و… بعد از غائله‌ی شیوع مجدد برخی بیماری‌ها (به علت واکسینه نبودن درصد قابل ملاحظه‌ای از افراد) قوانین به شدت سخت‌گیرانه‌ای وضع شده‌ تا مذهب یا انتخاب شخصی را به عنوان بهانه‌ای برای عدم واکسیناسیون کودکان نپذیرند. 
پوشش اشتباه٬احساسی و هیستریک رسانه‌ها همراه با اطلاع‌رسانی بد و ناکافی مسئولین و متخصصین و برخی اشتباهات دیگر منجر به جا افتادن یک باور عامیانه و اشتباه و خطرناک در جوامع مختلف شد٬باوری که خود ماحصل ایده‌ای شیادانه و سودجویانه بود و نتیجه‌اش شک و ترس اشتباه بسیاری از مردم و پرهیزشان از دسترسی به یکی از ارزشمندترین دستاوردهای پزشکی قرن بیستم و نهایتا به خطر انداختن زندگی فرزندانشان و سلامت جامعه شد. این ماجرا به روشنی نشان داد دموکراسی در علم معنا یا جایگاهی ندارد و این که تا چه اندازه می‌تواند اشتباه و خطرناک باشد. مسایل جدی و مهم علمی خصوصا آنها که با جان افراد سر و کار دارد نمی‌توانند و نباید بر اساس نظر اکثریت جامعه یا بلندتر بودن صدا و پر سر و صداتر بودن رسانه‌هایشان و یا رفتارهای آنارشیستی و… تعیین تکلیف شوند. اقلیتی نخبه و متخصص با پشتوانه‌ی پژوهش‌هایی هدفمند و بررسی همه‌جانبه‌ی شرایط می‌توانند با تعیین استراتژی‌ها و برنامه‌های درست سلامت جامعه را تامین نمایند.



نسخه‌ی پی‌دی‌اف این مقاله رو می‌تونید از اینجا دریافت کنید



Tuesday 6 December 2016

روان‌رنجوری؛ رنج ناپیدای سرطان


  مطلبی که برای برنامه‌ی ۳۷ درجه بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ام و در صفحه‌ی این برنامه منتشر شده است



همه ما در طول زندگی با چالش‌های کوچک و بزرگ بسیاری مواجه می‌شویم. مواجهه با بیماری‌های سخت و از جمله‌ی آن‌ها سرطان یکی از دشوارترین آنهاست. وقتی صحبت از سرطان می‌شود چه تصویری که در ذهنتان شکل می‌گیرد؟ احتمالا به شکلی طبیعی مشکلات جسمی و درمان آنها از جمله‌ی این تصاویرند٬اما مشکلات روان حاصل از آن چطور؟ اصلا چقدر به نظرتان مهم و جدی می‌آیند؟ 
تصور کنید برای یک مشکل ظاهرا ساده به نزد پزشکتان رفته‌اید و او بعد از دیدن نتایج آزمایشاتتان چشم در چشمتان می‌کند و با چهره‌ای خونسرد می‌گوید دچار سرطان شده‌اید. در چنین موقعیتی چه افکار و احساساتی در ذهنتان شکل می‌گیرد؟ بسیاری از افراد شدیدا ناراحت٬عصبی یا شوکه می‌شوند٬برخی احساس خشم می‌کنند٬گروهی احساس گناه یا تنهایی و… هیچ نسخه‌ی واحد و مشخصی برای واکنش افراد در چنین وضعیتی وجود ندارد و پاسخ هر کس خاص خود اوست. اما یک چیز روشن است: مواجهه با این احساسات سخت و ناخوشایند نه برای خود آن فرد راحت است و نه برای خانواده و اطرافیانش. ممکن است برخی از این احساسات به مرور زمان کم یا ناپدید بشوند و برخی دیگر تا مدت‌ها٬حتا بعد از بهبودی فرد با او باقی بمانند و آثار خودشان را بر روان او بر جای بگذارند. 
پیچیدگی‌های زیستی بیماری سرطان و درمان آن از یک سو و بار سنگین تحمل روند پیش‌رونده‌ی آن از سوی دیگر فشار روانی فوق‌العاده‌ای را بر فرد وارد می‌کند. این فشار روانی شدید نه صرفا در دوران درمان که در زمان دریافت تشخیص این بیماری و خصوصا در ابتدای آن وجود دارد. مهم‌ترین افکار و ترس‌های افرادی که با تشخیص سرطان مواجهه شده‌اند چیست؟ بطور خلاصه: 
  • نمی‌خواهم آزادی و استقلال زندگی‌ام را از دست بدم و وابسته کسی یا چیزی باشم. 
  • نمی‌خواهم خانواده یا دوستانم با من به شکلی متفاوت یا ترحم‌برانگیز رفتار کنند. 
  • نمی‌دانم از لحاظ مالی چطور از پس هزینه‌های درمانم بر می‌آیم. 
  • ممکن است نتوانم پیشرفت‌های حرفه‌ای مورد نظرم را بدست آورم یا بدتر از آن حتا شغلم را از دست بدهم. 
  • ممکن است لازم باشد تغییرات بزرگی رو در سبک و شیوه‌ی زندگی‌ام ایجاد کنم. 
  • ممکن است بمیرم. 

واقعیت اینجاست که اینها نگرانی‌هایی بسیار بجا و واقعی برای فرد دچار سرطان و یا نزدیکانش هستند. طبیعی است که فرد نگران و ناراحت باشد. اما در برابر این وضعیت باید به او کمک کرد٬چرا که عدم پاسخگویی به این هیجانات منفی باعث بروز مشکلات جدی‌تر روانی خواهد شد و مواجهه با سرطان را هم تحت تاثیر منفی خود قرار خواهد داد. صحبت درباره‌ی این افکار و احساسات و به اشتراک گذاشتن آنها به فرد کمک خواهد کرد تا بتواند وضعیت روانی‌اش را بهتر کنترل کند و در ادامه با روحیه‌ی بیشتری روند درمان سرطانش را ادامه بدهد. 


مهم‌ترین مشکل روان در بیماران دچار سرطان٬اضطراب است. برخلاف افسردگی که ریشه‌های آن را در آنچه قبلا اتفاق افتاده می‌توان جستجو کرد٬اضطراب مبتنی بر حوادث آینده‌ست؛ مثلا نتیجه‌ی آزمایش بعدی یا اثربخش بودن درمان. نکته‌ی کلیدی در درمان این مشکل هم توجه نکردن به چیزهایی‌ست که از کنترل فرد خارج است. اما افسردگی از دیگر مشکلات شایع روان در این افراد است. بر اساس نتایج یک بررسی که در نشریه‌ی معتبر لانست منتشر شده٬بروز افسردگی شدید در افراد دچار سرطان بسیار شایع‌تر از سایرین است (شش برابر افراد عادی) اما با این وجود از هر چهار فرد مبتلا به سرطان که دچار افسردگیند سه نفر آنها خدمات درمانی لازم برای بهبود مشکلات روانشان را دریافت نمی‌کنند. مهم‌ترین دلیل این مساله آنست که در چنین وضعیتی تمام توجهات معطوف به مشکلات و علایم جسمی است و نه روانی. اغلب افراد به اشتباه تصور می‌کنند که بروز افسردگی شدید یک واکنش طبیعی و گذرا به سرطان است اما این واقعا مشکلی ناچیز یا موقتی نیست. بسیاری نمی‌دانند که مشکلات خواب٬اشتهای کم٬پایین بودن انرژی و اندوه شدید فرد و… ممکن است اساسا در نتیجه‌ی بروز بیماری افسردگی شدید باشد که همراه با سرطان عارض شده و مشکلات را مضاعف کرده است. تلاش برای بهبود افسردگی شدید در این بیماران منجر به ارتقای کیفیت زندگی‌شان و مواجهه بهتر با سرطان می‌شود٬صرف نظر از اینکه شدت سرطان آن‌ها چقدر باشد. نتایج یک پژوهش نشان داد مصرف همزمان داروهای ضدافسردگی و حضور در جلسات روان‌درمانی در یک دوره‌ی ۶ ماهه باعث شد شدت افسردگی در ۶۰ درصد از ۵۰۰ بیمار دچار سرطان به نصف کاهش یابد. اما آیا بدون دریافت درمان‌های این‌چنینی امکان بهبود خودبه‌خودی افسردگی در این بیماران وجود دارد؟ همان بررسی نشان می‌دهد در طی ۶ ماه تنها در ۱۷ درصد از بیمارانی که خدمات درمانی لازم را دریافت نکرده بودند افسردگی کاهش یافت. اما اهمیت این مساله در چیست؟ بهبود مشکلات روان منجر به تقویت روحیه‌ی بیمار می‌شود و نیاز به گفتن نیست که حفظ روحیه‌ی مناسب تا چه حد در مبارزه با یک بیماری سخت به مانند سرطان و نهایتا شکست آن لازم و حیاتی است. ضمن اینکه بر اطرافیان فرد بیمار هم تاثیر مثبت فوق‌العاده‌ای دارد.از دیگر مشکلات رایج می‌توان به خستگی اشاره کرد. طبق بررسی انجمن سرطان آمریکا حداقل نیمی از بیماران دچار سرطان با مشکل خستگی مفرط دست و پنجه نرم می‌کنند. با این حال ذکر این نکته لازم است که این فقدان انرژی ممکن است بخاطر افسردگی باشد و در واقع خستگی یکی از علایم تشخیص اختلال افسردگی هم است. برای مقابله با این مشکل راهکارهای مختلفی ارایه شده٬از جمله: استراحت زیاد٬برنامه ورزشی روزانه به مدت ۲۰-۳۰ دقیقه٬مصرف کافی مایعات و… در صورت تشخیص افسردگی لازم است حتما داروهای ضدافسردگی طبق تجویز روانپزشک مصرف بشود. 


اما سلامت روان افراد دچار سرطان حتا پس از غلبه بر این بیماری هم نیازمند توجهی خاص است. غلبه بر این بیماری سخت برای بیمار و اطرافیانش اتفاق فوق‌العاده خوب و خوشایندی‌ست اما این نکته اغلب فراموش می‌شود که برای بسیاری از افراد نجات‌یافته این بهبودی جسمانی ممکن است هزینه‌های روانی دامنه‌داری را به همراه داشته باشد. به طور مثال ممکن است یک آزمایش خون مشکوک٬درخواست انجام یک ماموگرافی از سوی پزشک یا… می‌تواند برای آنها به مانند بیداری یک کابوس پایان‌یافته باشد. حدود ۱۹ درصد از افراد بزرگسالی که از سرطان نجات یافته‌اند داروهای ضدافسردگی و ضداضطراب یا هر دوی آنها را مصرف می‌کنند و این رقم در سایرین حدود ۱۰ درصد است. مهم‌ترین چالش‌های روانی افراد بهبودیافته از سرطان را به طور کلی می‌توان در سه دسته تقسیم‌بندی کرد: 

۱. سندروم داموکِلس: که اشاره به یکی از افسانه‌های اساطیری یونان دارد و منظور از آن احساس حضور نوعی خطر دائمی و تهدیدی مداوم است؛ به این معنا که فرد ممکن است حضور شبح سرطان در زندگیش را حتا پس از بهبودیش نیز حس کند. در برخی موارد این چنان شدید است که فرد گویی از لحاظ عاطفی و روانی فلج می‌شود و به طوری که شاید به راحتی قادر به تصمیم‌گیری درباره شغل٬ازدواج یا… نباشد. 
۲. ترس از بازگشت: فرد ممکن است با دردی مختصر یا حتا دیدن و شنیدن چیزی که مرتبط با دوره‌ی درمانش باشد دچار ترس و اضطراب شدید بشود و این وضع او را از لحاظ روانی به مانند دوران درمانش و به همان اندازه رنجور و شکننده کند در حالی که مدت‌ها از بهبودی‌اش گذشته است. 
۳. گناه زنده ماندن: سوالی که بسیاری در ابتدای دریافت تشخیص سرطان ممکن است بپرسند این است: چرا من؟ اما پس از گذراندن دوره درمان و در انتها٬برخی از نجات‌یافتگان ممکن است با وجود خوشحالی از بهبودی‌شان به خاطر زنده ماندنشان و دست دادن کسانی با مشکل مشابه (که شاید در طول دوره‌ی درمان آنها را دیده و باهم آشنا شده‌ بودند) دچار نوعی حس گناه بشوند و از خود بپرسند: چرا من نه؟ 
وجود چنین مشکلاتی نشان دهنده‌ی آن است که این افراد پس از بهبودی به جز آزمایشات جسمی مستمر نیازمند بررسی‌ها و مراقبت‌های مستمر روانی نیز هستند. 


اغلب افراد نمی‌دانند یا از یاد می‌برند که سرطان تنها جسم فرد را درگیر نمی‌کند٬بلکه روان او را نیز به شدت درگیر می‌کند و مشکلات حاصل در صورت عدم توجه و رسیدگی ضروری به آنها می‌تواند در روند درمان سرطان مانعی جدی ایجاد کرده و هم‌زمان کیفیات زندگی فرد و حتا اطرافیانش را تحت تاثیر منفی خود قرار دهند. از این رو در صورت مواجه شدن با تشخیص سرطان لازم است تا نه فقط و صرفا درمانی جسم بلکه درمان روان بیمار مورد توجه قرار بگیرد. احساساتی نظیر اندوه٬عصبانیت٬اضطراب و… در بیمارانی که با تشخیص سرطان مواجه شده‌اند کاملا طبیعی است با این حال در بسیاری موارد تشخیص اینکه مشکلات روان فرد از حد طبیعی‌اش خارج و تبدیل به یک بیماری روان شده در ابتدای دریافت تشخیص سرطان از دید پزشکان و متخصصین به دور می‌ماند. یک دلیل این مساله آن است که تقریبا تمام هم و غم پزشکان معالج معطوف به درمان مشکلات جسمی حاصل از سرطان است و به مشکلات روان چندان اهمیتی داده نمی‌شود و از کانون توجهات به دور می‌ماند. 
مطالعات نشان داده اقدام به خودکشی و مشکلات قلبی ناشی از استرس زیاد در ابتدای تشخیص سرطان بسیار بالاست و این در انواع سرطان با شدت‌های مختلف و هر سن و کشوری دیده می‌شود. در یک مطالعه بزرگ در سوئد که در یک بازه زمانی ۲۰ ساله بر روی ۳۰۴ هزار بیمار مبتلا به سرطان و سه میلیون بیمار بهبودیافته از سرطان صورت گرفت مشخص شد بروز انواع مشکلات روان (افسردگی٬اختلال اضطرابی٬اعتیاد و…) از ۱۰ ماه پیش از دریافت تشخیص رسمی سرطان شروع به افزایش کرد و در هفته‌ی اول پس از تشخیص آن به اوج خود رسید٬پس از شروع دوره درمان کاهش یافت اما در ۱۰ سال بعد همچنان در سطحی بالا باقی ماند. همین‌طور مصرف داروهای روان‌پزشکی یک ماه قبل از دریافت تشخیص سرطان افزایش یافت و سه ماه بعد از آن به حداکثر خود رسید. در نهایت این پژوهش به روشنی نشان می‌دهد خطر بروز انواع مشکلات روان در بیماران دچار سرطان از یک سال پیش از تشخیص رسمی بیماری بالاست و این وضعیت ممکن است تا سالها ادامه یابد و از همین رو ضروریست در کنار درمان مشکل اصلی٬به درمان‌ها و حمایت‌های مرتبط با مشکلات روان توجه جدی بشود است که فرد به شکلی طبیعی از وضعیت خطیرش غمگین٬عصبانی٬مضطرب و… است اما این دلیل بر آن نیست که فکر کنیم دیگر “هیچ کاری برای بهبود مشکلات روانش نمی‌توان کرد” و در نتیجه او را با کوهی از احساسات و هیجانات ناخوشایند و رنج حاصل از آن به حال خود تنها بگذاریم. اتفاقا و دقیقا در همین زمان است که او نیاز دارد درباره‌ی آن احساسات و هیجانات صحبت کند و آنها را به اشتراک بگذارد و درمان‌های لازم برای بهبود روانش را در کنار درمان‌های جسمی دریافت نماید. روشن است که درمان مشکلات جسمی حاصل از سرطان در اولویت اول قرار دارد اما صحبت بر سر این است که “باید” به مشکلات روان این بیماران هم توجه کافی را مبذول داشت و آنها را ناچیز نپنداشت و بی‌توجه از کنارشان عبور نکرد. 


پ.ن. نقاشی اثر  "بارونس نینا اُکرهییلِم" است

Wednesday 23 November 2016

واگن سیاه





داستان کوتاه "واگن سیاه" نوشته‌ی غلام‌حسین ساعدی٬روان‌پزشک و نویسنده‌ی خوش‌فکر معاصر است که توسط دوست عزیزم پیام حسینیان به بهترین شکل ممکن خوانده شده و به صورت کتاب صوتی در دسترس عموم قرار گرفته است. امیدوارم گوش کنید و لذت ببرید











نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به‌کله‌ش زده
چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه می‌شناختنش، و همیشه‌ی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش می‌شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لاله‌زار،‌ یازده استانبول،‌ و همین جوری تا غروب. قیافه‌ی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون،‌ صورت لاغر و استخوانی، دهن بی‌دندون، اندام بلند و خمیده،‌ پای راستش که می‌لنگید و شونه‌ی چپش که تاب می‌خورد،‌ شاپوی کثیف و ژنده‌ئی رو سر، عینک گرد پروفسوری رو دماغ، بارونی‌ی بلندی که تا مچ پایش می‌رسید،‌ و تموم سال با کوله‌باری از کتابای جورواجور با بند و تسمه به‌پشت بسته،‌ همین‌جوری می‌گشت، چرت و پرت می‌گفت، مسخره‌بازی می‌کرد و شکلک در می‌آورد. هیچ وقت گدائی نمی‌کرد، اما هرچی بهش می‌دادن می‌گرفت، خیلی راحت، بی‌اون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه می‌خورد، زیادم می‌خورد، همه چیز می‌خورد،‌ با دهن بی‌دندون گردو و فندق می‌شکست، نون خشک می‌جوید، ته‌سیگاری جمع می‌کرد و تندتند دود می‌کرد، تو کافه‌ها، پیاله‌فروشی‌ها سر هر میز که می‌رسید، استکانی بهش می‌دادن که می‌انداخت بالا، و متلکی می‌گفت و رد می‌شد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضی‌ها خیال می‌کردن که خل بازی در می‌آره و خودشو ارمنی جا می‌زنه. دمدمه‌های ظهر سایه‌ئی یا گوشه‌ی دنجی گیر می‌آورد،‌ کتاباشو باز می‌کرد، جابه‌جا می‌کرد، ورق می‌زد،‌ سرسری نگاهی می‌انداخت و دوباره جمع و جورشون می‌کرد. به‌هر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی،‌ آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکی‌م از هر زبونی چیزی سرش می‌شد. چه می‌دونم شایدم چاخان پاخان می‌کرد. می‌گفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. به‌آدمای باسواد و درس‌خونده که می‌رسید،‌ جدی می‌شد و خیلی زود سر صحبت رو باهاشون وا می‌کرد، و آخرشم طرفو مچل می‌کرد و راه می‌افتاد. چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشی‌ی میترا،‌ سر چار راه سی‌متری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. به‌نظر من یه دیوونه‌ی حسابی بود
اولین گزارشی که رسید، من خنده‌م گرفت؛ خیال کردم واسه رفع بی‌کاری دارن واسه‌مون کار می‌تراشن. و خود منم مامور این قضیه شدم، یعنی که بفهمم چه کاره‌س، کجاها می‌ره، کجاها می‌آد، کی‌ها رو می‌بینه. اتفاقاً بدمم نمی‌اومد. با خودم گفتم: بیست و چار ساعت زندگی با یه دیوونه باهاس خیلی بامزه باشه
روز بعد با سر و پز عوضی رفتم راه‌آهن. می‌دونستم که تو آلونک‌های اون طرفا زندگی می‌کنه، و می‌دونستم که سرو کله‌ش از کجاها پیدا می‌شه مدتی منتظرش شدم،‌ بالا پایین رفتم، چند سیگار پشت سر هم دود کردم که پیدا شد، با همون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابه‌جا کرد و آفتابو تماشا کرد و راه افتاد. همچی بی‌خیال بی‌خیال که انگار غیر ازون تو دنیا تنابنده‌ئی نفس نمی‌کشه. نرسیده به‌من خم شد و لنگه کفش پاره‌ئی رو از زمین ورداشت و وارسی کرد و انداخت دور. یه لحظه تو فکر رفت و برگشت دوباره همون لنگه کفشو ورداشت و انداخت اون ور خیابون. خنده‌ی غریبی زیرلب کرد و تا رسید پیش پای من، چشمکی بهم زد و آهسته پرسید: «چه طوری؟»
گفتم : «خوبم، تو چه طوری؟»
تهدیدآمیز نگام کرد و گفت: «خوبی؟ معلومه که خوبی.»
پرسیدم: «انگار اوقاتت تلخه؟»
گفت: «معلومه که تلخه، چرا دیشب نیومدی سر قرار؟»
شک ورم داشت که نکنه منو جای کس دیگه گرفته. خودمو زدم به‌یه راه دیگه گفتم: «واللّه محل قرار یادم رفته بود.»
گفت: «ای خنگ خدا.»
و راه افتاد، سر صحبت رو اون باز کرده بود، خیلی راحت. و کار من آسون شده بود. پابه‌پاش راه افتادم، چند قدم که رفتیم پرسیدم:
«راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟»
با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس می‌فروشن، موغدوسی‌ها دعا می‌خونن، حضرت مسیح رو تماشا می‌کنن، اونا بچه‌های خود خدان.»
یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟»
گفتم: «گاسترونومی چی‌یه؟»
گفت: «نمی‌دونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.»
و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بی‌خیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سر قرار اومده بودن؟»
سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.»
پرسیدم: «چند نفرن؟»
گفت: «همه، همه قرار می‌ذارن و می‌زنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بی‌خیال دارن راه می‌رن.»
دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابه‌پاش می‌رفتم، گاهی ازش جلو می‌زدم. گاهی عقب می‌موندم،‌ و هر لحظه بیش‌تر خاطرجمع می‌شدم که کار هجوی می‌کنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمی‌آد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم به‌جلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار می‌کنی؟»
گفتم: «هیچ چی، منم.»
پرسید: «تو کی هستی؟»
گفتم: «همونی که با هم گپ می‌زدیم؟»
گفت: «کی با هم گپ می‌زدیم؟»
گفتم: «همین چند دقیقه پیش.»
گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمی‌زدم.»
گفتم: «خیله خب، چرا دعوا می‌کنی؟»
لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من،‌ پوست زبر و انگشتای پیچ خورده‌ئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچ‌وقت با هیشکی دعوا نمی‌کنم، من آدم خیلی خوبی هستم.»
منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «می‌دونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.»
گفت: «چشم بسته غیب می‌گی؟»
گفتم: «مگه نیستی؟»
گفت: «نه که نیستم.»
گفتم: «اختیار داری.»
گفت: «بی‌خود تعارف تیکه پاره نکن، تو که منو نمی‌شناسی، می‌شناسی؟»
پیش خودم گفتم: «راس میگه، من چه می‌شناسمش.» با سر تصدیق کردم و گفتم: «نه، نمی‌شناسمت.»
با دلخوری گفت: «حالا که نمی‌شناسی، بهتره کار به‌کار هم نداشته باشیم.»
گفتم: «خیله خوب.»
گفت: «با خیله خب گفتن که کار درس نمی‌شه.»
پرسیدم: «چه جوری درس می‌شه؟»
گفت: «تنها راش اینه که تو جلوتر از من راه بیفتی.»
گفت: «خیله خب، این که کاری نداره.»
و ازش جلو زدم. چند قدمی نرفته بودم که یه مرتبه داد زد: «هی، میرزابوغوس!»
تا برگشتم پرسید: «براچی برگشتی؟»
گفتم: «تو صدام زدی.»
پرسید: «مگه تو میرزا بوغوسی؟»
گفتم: «نه.»
پرسید: «پس میرزا بوغوس کی یه؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
داد کشید: «حالا که نمی‌شناسی، بزن به‌چاک، مرتیکه.»
ناچار راه افتادم. با قدم‌های بلندتر می‌خواستم بزنم برم طرف دیگه‌ی خیابون که دوباره داد زد: «موسیو، هی موسیو.»
اعتنایی نکردم. تندتر کرد و بازومو چسبید. برگشتم و پرسیدم: «چی می‌خوای؟»
گفت: «به‌چه دلیل جلوتر از من راه می‌ری؟»
گفتم: «پس چه کار کنم؟»
گفت: «باید عقب‌تر بیای.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «به‌سه دلیل.»
گفتم: «خب؟»
گفت: «اول این که من سن و سالم از تو بیش‌تره. درسته؟»
گفتم: «درسته.»
گفت: «دوم این که سواد و عقل و کمالات من خیلی از تو بیش‌تره. درسته؟»
پرسیدم: «از کجا معلوم؟»
یه جمله‌ی عربی گفت و بعدش پرسید: «معنیش چی بود؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
با پوزخند گفت: «معلومه که نمی‌دونی. حالا ببین چی می‌گم.»
و به‌زبون فرنگی چیزی گفت و پرسید: «به چه زبونی حرف زدم؟»
گفتم: «انگلیسی.»
گفت: «خره فرانسه بود.»
گفتم: «من فرانسه بلد نیستم.»
پرسید: «مثلاً انگلیسی بلدی؟»
گفتم: «اونم بلد نیستم.»
پرسید: «چی بلدی؟»
گفتم: «نمی‌دونم.»
یه‌هو جدی شد و گفت: «اینو بهت بگم‌ها، آدم هزاری هم زبون بلد باشه، دلیل نمی‌شه که باسواده. قبول داری؟»
گفتم: «درسته.»
سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «نه خیر، خیلی هم غلطه.»
پرسیدم: «حالا چه کار کنم؟»
گفت: «پشت سر من راه بیا.»
پشت سرش راه افتادم. خیلی زود فراموشم کرد؛ انگار نه انگار که کسی عقب سرشه. همین جوری بود که رسیدیم به‌یه چارراه. بی‌اعتنا رد شد، منم رد شدم. جلو یه خیاطی وایستاد و در خیاطی رو نیمه باز کرد و سرشو برد تو. من آهسته کردم و پای درختی وایستادم. داشت یه چیزائی می‌گفت که من حالیم نمی‌شد. اما گاهی چنان شلیک خنده از تو خیاطی بلند می‌شد که عابرا برمی‌گشتن و نگاه می‌کردن. اونم انگار دل نمی‌کنه که راه بیفته، مدتی علافم کرد و تا سیگار دومو روشن کردم برگشت. صورت بی‌حال و حالت بی‌ خیالی پیدا کرده بود که انگار با هیشکی طرف صحبت نبوده. چند قدم بالاتر پیچید تو یه کوچه. و من نبش کوچه وایستادم به‌تماشا. وسط‌های کوچه که رسید، دو بار سوت بلبلی زد، چند پنجره با هم واشد و چند تا بچه با قیافه‌های خندان و خوشحال سرک کشیدن و با هلهله دست تکون دادن و پنجره‌ها رو بستن. و میرزابوغوس بار و بندیلشو درآورد و گذاشت کنار و نشست پای دیوار. یه دقه بعد بچه‌ها از در خونه‌ها ریختن بیرون و طرفش هجوم بردن. هر کدوم یه چیزی به‌دست داشتن. اون با قیافه‌ی خندان شروع کرد به‌کف زدن و جنبیدن. بچه‌ها دوره‌ش کردن و داشتن از سر و کولش بالا می‌رفتن و می‌خواستن هر طوری شده چیزی تو دهنش بچپونن. داشتم کفری می‌شدم که رفتم به قهوه‌خونه‌ی بغلی و نشستم به چائی خوردن. نیم ساعت دیگه با دهن پر پیداش شد. فوری اومد بیرون. نگاهی بهم کرد و گوشاشو جنبوند و به‌مردی که از رو‌به‌رو می‌اومد گفت: «می‌خوری؟» و تیکه نونی رو بهش تعرف کرد. و یارو بی اعتنا رد شد. از همین خل بازیا داشت تا دمدمه‌های ظهر که نبش یه کوچه نشست و کتاباشو چید بغل دستش و شروع کرد به‌ورق زدن دفترچه‌ی کوچیکی که از جیبش درآورده بود. جلو رفتم و روبه‌روش نشستم. عینکشو جابه‌جا کرد و چشم دوخت به من. کتابا رو نشون دادم و پرسیدم: «اینا فروشی‌یه؟»
گفت: «مال تو فروشی‌یه؟»
گفتم: «من که ندارم.»
جواب داد: «من که دارم.»
پرسیدم: «اینا چی یه؟»
گفت: «کتاب.»
پرسیدم: «می‌تونم نگاشون کنم؟»
گفت: «بکن.»
کتابا همه زبون خارجی بود، و من که زبون خارجی بلد نبودم چیزی سر در نمی‌آوردم و همین طور دونه دونه ورق می‌زدم و کنار می‌ذاشتم. تا کارم تموم شد، پرسید: «نگاشون کردی؟»
گفتم: «آره.»
پرسید: «چی نوشته بود؟»
گفتم: «نفهمیدم.»
گفت: «پس واسه چی می‌خواستی بخریشون؟»
گفتم: «همین جوری.»
با پوزخند جواب داد: «ها، همین جوری یم چیز خوبی‌یه.»
و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد به‌خوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟»
گفت: «می‌بینی که دارم می‌خونم.»
پرسیدم: «چی نوشته؟»
گفت: «به‌تو چه.»
گفتم: «می‌خوام من هم بفهمم.»
گفت: «مفتکی که نمی‌شه.»
پرسیدم: «چی می‌خوای؟»
گفت: «حاضری یه گیلاس عرق برام بخری؟»
گفتم: «دو گیلاس می‌خرم.»
گفت: «عوضش منم دو تا برات می‌خونم.»
گفتم: «یاعلی.»
عینکشو جابه‌جا کرد و شروع کرد به‌خوندن: «ناگهان در باز شد و دوک با لباس رسمی وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نیمه برهنه رو تخت افتاده بود و دو کنیز سیاه داشتن پاهاشو می‌مالیدن. دوک رو به‌دوشس کرد و گفت: عزیزم این موقع روز چه وقت خوابیدنه؟ دوشس لبخند ظریفی زد و گفت: سرورم، اگه وقت خواب نیس خود تو واسه چی این‌جا اومده‌ی؟ دوک گفت: برای زیارت صورت قشنگ شما. کنیزها از پای تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون. دوک نزدیک شد و لبه‌ی تخت نشست و دستمال حریر دوشس رو که پای تخت افتاده بود، برداشت و بویید و بوسید و به‌سر و صورت مالید. دوشس پرسید: عزیزم از شوالیه خبری نشد؟ دوک جواب داد: دوشس نازنین، خواهشمندم درین لحظات حساس عاشقانه، از شوالیه حرف نزن، و قلب عاشق بی‌چاره تو بیش ازین به‌درد نیار.»
حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب، بسه.»
نگاهی بهم کرد و گفت: «جاهای خوبش جلوتره‌ها.»
گفتم: «نه دیگه، حوصله‌شو ندارم.»
پرسید: «می‌خوای یکی دیگه واست بخونم؟»
کتاب قطوری رو از لای کتابا کشیدم و دادم دستش و گفتم: «یه کمم ازین بخون.»
کتابو گرفت و وا کرد و پرسید: «گیلاس عرق شد چند تا؟»
گفتم: «چارتا.»
شروع کرد به خوندن: «سالن از جمعیت لبریز بود، و تا شروع برنامه چیزی نمونده بود که اون دو عاشق بی‌قرار وارد لژ اصلی شدن. زیبائی‌ی دوشیزه ادیت و اندام رشید و سینه‌های ستبر شوالیه اون چنون چشم‌گیر بود که دوربین‌ها همه متوجه اون دو تا شد. شوالیه دستمال حریر سبز رنگی دور گردن بسته بود. و دوشیزه ادیت، گاه‌به‌گاه برمی‌گشت و از روی شونه‌ی لخت و مرمرین خودش نگاهی به‌صورت مردانه‌ی شوالیه می‌کرد.»
دوباره حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب.»
پرسید: «بازم خوشت نیومد؟»
گفتم: «چرا، خوب بود، حالا دیگه دم ظهر بسمونه.»
با تغیّر جواب داد: «چی چی بسمونه؟»
دست کرد و کتاب دیگری ور داشت و شروع کرد با صدای بلند خوندن: «بالاخره انتقام الهی کار خود را کرد و آن عفریت بدنام که گوهر عفت آناستازیای معصوم را ربوده بود...»
گفتم: «دیگه نمی‌خوام»
سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «خیلی احمقی.»
گفتم: «پاشو بریم عرقتو بدم.»
گفت: «این موقع ظهر؟»
گفتم: «پس من رفتم.»
پاشدم که راه بیفتم، گفت: «خبر داری که تو خیلی بی‌پدر و مادری؟»
گفتم: «باشه.»
چند قدمی دور شده بودم که پشت سرم داد زد: «جر نزنی‌ها، غروب بیای پیاله‌فروشی.»
گفتم: «حتماً می‌آم.»
گفت: «نامردی اگه نیای.»
گفتم: «جان موسیو می‌آم.»
باز راه افتادم که دوباره داد زد: «حتماً می‌آی؟»
گفتم: «آره که می‌آم.»
پرسید: «کجا می‌آی؟»
گفتم: «پیاله‌فروشی.»
پرسید: «کدوم پیاله‌فروشی؟»
گفتم: «هر کدوم که تو بگی.»
با خنده داد زد: «نگفتم؟ نگفتم که تو ازون ارقه‌های روزگاری؟»
با قدم‌های بلند دور شدم، اونچه که می‌خواستم گیرم اومده بود، و اونچه که گیرم اومده بود اداره رو قانع کرد و دفتر دستک‌ هاراپت، قاراپت، آوانس خله، میرزا برغوس بسته شد. چند ماه گذشت که دیدم سروکله‌ی میرزابوغوس، آشفته‌تر از همیشه، پیدا شد. یه مامور تازه‌کار جلبش کرده بود. به‌این جرم که بی‌خودی به‌همه چیز فحش می‌داده، بدوبی‌راه می‌گفته، شلتاق می‌کرده
با یه همچو مجنونی چه کار می‌تونستیم بکنیم؟ از طرف دیگه، مقررات حکم می‌کرد که بازجوئی بشه. ناچار نشستیم روبه‌روی هم، من و اون. پرسیدم: «اسمت چه یه؟»
جواب داد: «اسم تو چی‌یه؟»
گفتم: «تو به‌اسم من چه کار داری؟ جواب سؤال منو بده.»
گفت: «کار دارم. تا تو نگی که من جواب نمی‌دم.»
ماموری که بغل دست من نشسته بود آهسته گفت: «انگار دو تا سیلی بدش نباشه.»
زیرلبی گفتم: «ولش کن، اون تاب یه سیلی رو نمی‌آره.»
بعد رو کردم به بوغوس و همین جور الکی گفتم: «اسم من بهدادی یه.»
گفت: «اسم منم امدادی‌یه.»
گفتم: «چرا دروغ می‌گی؟»
گفت: «واسه این که تو هم دروغ می‌گی.»
پرسیدم: «تو از کجا می‌دونی که من دروغ می‌گم؟»
جواب داد: «تو از کجا می‌دونی که منم دروغ می‌گم؟»
گفتم: «من تو رو می‌شناسم، اسم تو موسیو بوغوسه.»
جواب داد: «من هم تو رو می‌شناسم.»
پرسیدم: «از کجا؟»
گفت: «مگه اسمت بهدادی نیس؟»
جلو خنده‌مو گرفتم و پرسیدم: «کجا زندگی می‌کنی؟»
عوض جواب، پرسید: «تو کجا زندگی می‌کنی؟»
مأمور همراه من داد زد: «مرتیکه، مسخره‌بازی در نیار، این جا اداره‌س، تو حق نداری چیزی بپرسی.»
با تغیر گفت: «اگه اداره‌س که شماهام حق ندارین بپرسین.»
مأمور با صدای بلند تشر زد: «ما حق داریم. ما مال این‌جاییم.»
با لحن آرامی گفت: «منم حق دارم، منم مال این جام.»
زدم روی میز و آهسته گفتم: «موسیو بوغوس، من خیابون خورشید می‌شینم.»
نه ورداش و نه گذاشت، و موذیانه گفت: «آی نامرد، خوب خودتو بستی و بالاشهرنشین شدی‌ها.»
پرسیدم: «تو مگه کجا زندگی می‌کنی؟»
گفت: «من تو واگن زندگی می‌کنم.»
پرسیدم: «کدوم واگن؟»
جواب داد: «واگن سیاه.»
پرسیدم: «زن و بچه‌م داری؟»
گفت: «زن ندارم، بچه دارم.»
گفتم: «زنت مرده؟»
گفت: «زن خودت بمیره مرتیکه. من هنوز زن نگرفته، زنم بمیره؟»
گفتم: «پس بچه از کجا آوردی؟»
گفت: «همین جوری.»
پرسیدم: «چندتان؟»
بی‌اعتنا گفت: «چه می‌دونم،‌ بیست بیست و پنج تا.»
مأمور با کینه گفت: «عجب منتر شدیم‌ها.»
و من که خیلی دیر از رو می‌رفتم پرسیدم: «بزرگه چند سالشه؟»
گفت: «بیست و پنج، بیست و شش.»
پرسیدم: «کوچیکه چند سالشه؟»
گفت: «بیست و چار، بیست و پنج.»
که من افتادم به‌خنده. راستش نمی‌خواستم این مزخرفاتو رو کاغذ بنویسم، اما چاره نبود.
پرسیدم: «همه با هم زندگی می‌کنین؟»
گفت: «نه، گاه گداری می‌آن دیدن من.»
پرسیدم: «چی بهشون می‌گی؟»
گفت: «چی می‌گم؟ عجب آدمایی هستین. من یه دانشمندم، براشون قصه می‌گم، کتاب می‌خونم، حساب یاد می‌دم.»
گفتم: «دیگه چه کار می‌کنین؟»
گفت: «اگه خوراکی چیزی دم دستم باشه می‌دم بخورن.»
گفتم: «دیگه؟»
گفت: «عصبانی هم بشم می‌زنمشون.»
مأمور گفت: «لااله الا‌اللّه.»
زیرلب گفتم: «آروم باش، عصبانی نشو.»
زیر کاغذ نوشتم «مرخص شد.» و گفتم: «پاشو برو.»
پرسید: «کجا؟»
گفتم: «دنبال کارت.»
گفت: «من کاری ندارم، می‌خوام همین جا بمونم.»
پرسیدم: «این جا می‌مونی چه کار بکنی؟»
گفت: «یه کارای اساسی می‌کنم، یه چیزایی یادتون می‌دم، یه کم شعور تو کله‌تون می‌کنم.»
بلند شدم و به مأمور گفتم: «بندازش بیرون.»
ولی مگه می‌شد بیرونش کرد؟ دودستی چسبیده بود به‌صندلی و داد می‌زد: «مگه این جا خونه‌ی باباتونه که می‌خواین بیرونم کنین؟»
ورقه‌ی سئوال و جواب اضافه شد به‌گزارشی که قبلاً رسیده بود و به‌تحقیقی که من کرده بودم و رفت تو پوشه. روز بعد دوباره پرونده برگشت رومیز من. زیر چند سؤال و جواب خط کشیده بودن و دستور داده شده بود که راجع به‌واگن سیاه و بیست و پنج بچه‌ی هم سن و سال تحقیق دقیقی بشه. به‌نظرم وسواس بی‌خودی بود، اما چاره چی بود؟ غیر ازین که زندگی‌ی شبونه شم وارسی بشه؟
شب بعد تو یه پیاله‌فروشی پیداش کردم. داشت واسه چند تا پیرمرد مست بلبلی می‌کرد. نفهمیدم که متوجه من شد یا نه، ولی من خودمو قایم کردم و بیرون منتظرش شدم تا نیمه مست اومد بیرون. افتادم پشت سرش. همین طور سلانه سلانه، ازین گوشه به‌اون گوشه، ازین خیابون به‌اون خیابون. هی می‌ایستاد. راه می‌افتاد، با غریبه و آشنا صحبت می‌کرد؛ نزدیکیای سنگلج رفت تو یه می‌فروشی. نیم ساعت بیش‌تر بالا و پایین رفتم تا خواستم سرکی بکشم، در واشد و اون با چند بطری اومد بیرون. درست سینه به‌سینه من و با تحکم گفت: «برو کنار، نمی‌بینی چه کسی داره می‌آد؟»
با این حرفش حتم دارم که منو نشناخت، و باز، سایه به‌سایه‌ی هم، اون جلو،‌ من عقب رفتیم و رسیدیم راه‌آهن. از خاکریز سرازیر شد. منم سرازیر شدم. عادت نداشت که برگرده و پشت سرشو نگاه کنه. اما من احتیاط می‌کردم. از وسط ریل‌های پوسیده، از کنار ماشین‌های قراضه و آهن‌پاره‌های زنگ‌زده رد شدیم و رسیدیم به‌یه ردیف واگن‌های شکسته بسته. تو چند تا از واگن‌های اسقاط، فانوسی روشن بود. و معلوم بود که محل زندگی و خونه و کاشونه‌ی یه عده‌س. میرزابوغوس رد شد و رفت تو آخرین واگنی که وسط صفحه‌های فلزی زنگ‌زده افتاده بود. من از فاصله‌ی دور به‌تماشا وایسادم. چند دقه بعد فانوسی روشن شد و نور قرمز خفه‌ئی از در نیمه باز واگن افتاد بیرون. با احتیاط جلو رفتم دیدم که باروبندیلشو گذاشته کنار، کلاشو ورداشته، و سرشو تکیه داده به‌دیواره‌ی آهنی‌ی واگن؛ انگار که خوابیده یا چرت می‌زنه. مدتی دورور واگن پلکیدم. چیز چشم‌گیری به‌نظرم نیومد. داشتم راه می‌افتادم که دیدم یه سیاهی داره به‌واگن موسیو بوغوس نزدیک می‌شه. فی‌الفور قایم شدم. مرد جوونی سوت زنان اومد و پای واگن با صدای بلند گفت: «پدر! پدری!»
بی اون که منتظر جواب بشه،‌ رفت بالا. رفته بودم تو فکر که سه نفر دیگه از همون راهی که اولی اومده بود پیداشون شد. و نیم ساعت دیگه سه نفر دیگه، و ده دقیقه بعد چارنفر دیگه و یه ساعت بعد بیش‌تر از پونزده شونزده نفر تو واگن میرزابوغوس جمع بودن. مدتی منتظر شدم؛ خبری نشد. با احتیاط خودمو رسوندم پای واگن. صدای همهمه و غش و ریسه بلند بود. پای در نیمه باز زانو زدم و سرمو طوری بالا گرفتم که دیده نشم و همه چیزو بتونم خوب ببینم. دورتادور نشسته بودن و بیش‌ترشون سیگار می‌کشیدن. قیافه‌ها، درب و داغون، ژولیده، و همه ژنده‌پوش، حتی ژنده‌تر از خود بوغوس. و خود بوغوس، که بی‌کلاه قیافه‌ی مضحکی پیدا کرده بود، نشسته بود بالا،‌ پای یه تخته سیاه گنده، و سرشو تکون می‌داد. خنده‌ها که فروکش کرد، بوغوس با قیافه‌ی عبوسی گفت: «خیله خب، همه ساکت!»
و همه ساکت شدن. بوغوس دوباره گفت: «خنده و شوخی تموم شد، حالا درس شروع می‌شه.»
خیلی جدی بلند شد و رفت پای تخته سیاه. و با صدای محکمی گفت: «درس امروز، یعنی امشب، درس خیلی خوبی‌یه. درس امشب عبارته از فواید شراب و شرابخواری. بچه‌های من، شراب چیز خوبی‌یه. یعنی خیلی خوبی‌یه. مگر نه؟ و چون خوبه، باهاس اونو خورد. مگه نه؟ و وقتی می‌خوری، خوش خوش می‌شی. درست؟ و چون بهتره آدم همیشه سرحال و خوش باشد، لازمه که شراب بخوره. تا این جا فهمیدین؟»
همه عین بچه مدرسه‌ها،‌ داد زدن: «بعله!»
و بوغوس ادامه داد: «اما شراب خوراش دو دسته‌ن. یه دسته شرابو با کباب می‌خورن. و یه دسته که کباب ندارن، شرابو با شراب می‌خورن. یعنی پولداراش اول شراب می‌خورن و بعد کباب، و پول نداراش اول شراب می‌خورن و بعدم شراب. نتیجه این که پول ندارا دو برابر پول دارا خوشن.»
یه دقه صبر کرد و پرسید: «حالا کی نفهمید؟»
کارگر کوتوله‌ئی دست بلند کرد و گفت: «من!»
بوغوس با اوقات تلخی گفت: «توی خنگ خدا کی می‌فهمی که حالا بفهمی.»
و یارو گفت: «درسته پدر. من تا شرابو نخورم، اصلا هیچ چی رو قبول ندارم.»
بوغوس دستی به پیشونی کشید و گفت: «چه کار کنم؟»
بعد رو کرد به‌یکی از اونا و گفت: «بطریا رو بیار.»
که همه به‌هم افتادن و در یه چشم به‌هم زدن چند بطری شراب بی‌باندرول و چند لیوان وسط واگن پهن شد. بوغوس پشت سر هم داد می‌زد: «شلوغ نکنین، شلوغ نکنین.»
اولین گیلاسو خودش پر کرد و پرسید: «اول که باس بخوره؟»
همون کارگر کوتوله گفت: «من.»
بوغوس گفت: «روت خیلی زیاد شده‌ها؟»
یارو پرسید: «پس کی باید بخوره؟»
یک مرتبه همه داد زدن: «پدر، پدر، پدر!»
بوغوس خندید و گفت: «به‌سلامتی‌ی خودم و به‌سلامتی‌ی شما.»
گیلاسو سر کشید، و بقیه‌م هجوم بردن طرف بطریا. بوغوس داد زد: «شلوغی موقوف، گوش کنین. بعد شرابخوری، بشکن و آواز و غزل و شوخی و کتک و مسخره بازی به‌دستور من آزاده، اما بدمستی و گریه و بالا آوردن و قهر واسه همه قدغنه. فهمیدین؟»
که همه با خنده فریاد زدن: «بعله.» و هجوم بردن طرف بطریا
من دیگه کاری نداشتم، می‌دونستم که عاقبت کلاس درس بوغوس به‌کجا می‌رسه. نتیجه‌ی کار منم معلوم بود: یه گزارش مفصل دیگه، با آب و تاب و شرح جزئیات، اضافه شد به‌پرونده‌ بوغوس و رفت بایگانی
همه چی فراموش شد. تا یه سال و نیم دیگه - که یه روز، دمدمه‌های غروب، هول هولکی، به‌خاطر یه کس دیگه و یه مسئله‌ی دیگه واگنشو محاصره کردیم. فانوسش روشن بود و بچه‌هاش... آره، بچه‌هاشو دور خودش جمع کرده بود و عوض درس شراب، درس و بحث دیگه‌ئی داشتن. باور کردنی نبود. با سر بی کلاه نشسته بود پای تخته سیاه، و تند تند صحبت می‌کرد. اما نه مثل بوغوسی که می‌شناختیم؛ شده بود یه آدم دیگه. با لحن محکم و حرفای گنده‌تر از دهن. نه نفر از همون ژنده‌پوش‌هام سر تا پا گوش بودن
من پای در نیمه باز زانو زده بودم و سرمو طوری گرفته بودم که دیده نشم و همه چیزو خوب ببینم. ده دوازده مأمور مسلح، به‌فاصله‌ی دور وایستاده بودن؛ همراه احمد نامی،‌ مردک لاغر و لنگ درازی با پیشونی‌ی سوخته و دهنی همچون غاله، که دو ماه پیش گیر افتاده بود و دو ماه تموم هم لب از لب وا نکرده بود. با این که رفقاش خیلی زود بندو آب داده بودن، اما اون هی خورده بود و حاضر نشده بود حتی خونه‌شو نشون بده. اما بعد از چندین و چند بار که پریموس خدمتش رسید، اعتراف کرد که تو یه واگن اسقاط زندگی می‌کنه. و حالا، شبونه ما رو آورده بود پای واگن بوغوس
ده دقیقه‌ئی که پای پله‌ها بودم فهمیدم با چه موجوداتی طرفیم. بلند شدم و پاورچین پاورچین دور شدم. دستور دادم که اون یارو، احمد درازه رو ببرن تو ماشین و بعد همگی نزدیک شدیم و یک مرتبه در واگنو وا کردیم و پریدیم بالا و من داد زدم: «بی حرکت!»
بوغوس و رفقاش، انگار سنگ رو یخ، ساکت و بی‌حرکت موندن. داد زدم: «ای بد ارمنی‌ی مادر قحبه، دیگه دستت رو شده و کارت ساخته‌س.»
خواست چیزی بگه که مشت محکمی خواندم تو دهنش و فریاد زدم: «خفه!»
دو رشته خون از دو گوشه‌ی دهنش ریخت رو ریشش. دستور دادم همه بلند بشن - که همه بلند شدن. و دستور دادم غیر از بوغوس، همه رو ببرن تو ماشین و هر کی خیال در رفتن داشته باشه کله‌شو داغون کنن
من موندم و دو مأمور و بوغوس. و شروع کردیم به گشتن و وارسی. غیر تخته سیاه و کتابای طناب‌پیچ شده، یه لحاف ژنده، تعداد زیادی بطری خالی و چند کاسه بشقاب و یه جفت پوتین زوار در رفته چیزی از واگن گیرمون نیومد. بیرون که اومدیم به‌کله‌م زد اطراف واگنم بازرسی کنم. با یه چراغ دستی زیر واگن و دورور واگنو نگاه کردیم. چیزی نبود. کمی دورترم مقدار زیادی تکه پاره‌های آهن رو هم تل انبار بود. همین طور بی‌خیال چند تکه شو کنار زدیم، اون وقت،‌ باور کردنی نبود،‌ به‌یه انبار برخوردیم،‌ به‌یه انبار عظیم مهمات، هفت هشت صندوق پر، که پوشش برزنتی رو همه‌شون کشیده بودن
هیجان و دلهره‌ی اون ساعتو هیچ کس نمی‌تونه باور کنه. نمی‌دونستیم چه کار کنیم. تعداد ما کم بود. چند مأمور همون جا گذاشتیم و گفتیم که هر ناشناسی نزدیک بشه، بی‌تأمل کارشو بسازن. و با یه دست‌بند دست‌های بوغوسو از پشت بستیم و راهش انداختیم طرف ماشین
عجیب‌تر از همه این که بوغوس از همون ساعت عوض شد. خمیدگی‌ی پشتش از بین رفت، با سینه‌ی صاف و اندام کشیده قدم ور می‌داشت، دیگه نمی‌لنگید، و سرشو خیلی محکم بالا گرفته بود. سوار ماشین که شد لبخند غریبی به‌صورت داشت. دوستاش، یعنی بچه‌هاش،‌ بله، دست‌بند به‌دست، و همه ساکت، چشم به‌زمین دوخته بودن. هیچ کدومشون ما رو نگاه نمی‌کردن. چندین بار به‌طرف بوغوس حمله کردم. تغییر حالت اون، منو مشکوک کرده بود. خیال می‌کردم که ریش و گیسش مصنوعی‌یه. چند بار ریششو گرفتم و چنون کشیدم که پیشونیش محکم خورد به‌زانوی من، و یه مشت پشم سفید موند تو چنگ من و چند قطره خون چکید کف ماشین. از لحظه‌یی که به‌اداره رسیدیم، با سماجت غریبی رو به‌رو شدیم. بوغوس و بچه‌هاش، به‌هیچ صورتی حاضر نبودن لب از لب واکنن. عین حیوونات جنگلی. اصلا نه ساعت اول و دوم، نه روز اول و دوم، نه ماه اول و دوم، تا لحظه‌ی آخر، هر روز که می‌گذشت، امید این که یه کلمه حرف حتی ازشون بشه در آورد، کم‌تر می‌شد. همه، تو دخمه‌های جدا از هم،‌ بی هیچ ترس و لرزی. هر کلکی می‌زدیم و هر دروغی می‌بافتیم، ابداً فایده نداشت
تنها آدمی که حرف می‌زد، احمد درازه بود. اون، چند روز اول از شدت ترس تب کرد. بعد اعتراف کرد که دروغ گفته. اون بوغوس و شاگرداشو نمی‌شناخته؛ واگن اون، یه واگن دیگه‌س. نه که چند کتاب بودار و چند تیکه کاغذ تو بساطش بوده، از ترس، واگن بوغوسو نشون داده که خیال می‌کرده یه دیوونه‌س. بعد از بازرسی، معلوم شد که راس می‌گه، و ناچار، حساب اونو از بقیه جدا کردیم
اما اصل کاری بوغوس بود. اونو می‌آوردن، لختش می‌کردن،‌ ده دوازده آدم لندهور گردن کلفت به‌جونش می‌افتادن. و اون، انگار که از بدن خودش جدا شده، سگ مسب اصلا درد نمی‌فهمید. و هر وقت که نک چاقویی تو زخم‌هاش می‌گشت، یا شعله‌ی آتشی پوستشو جزغاله می‌کرد، چشم‌هاشو می‌بست با صورت آروم،‌ انگار که خودشو به‌خواب زده، یا درد کشیدن یکی دیگه رو نمی‌خواد ببینه
و رفقاش مگه غیر از خودش بودن؟ اصلاً. شب و روز،‌ تلاش،‌ تلاش، تلاش. معلوم نشد با کی‌ها هستن، از کجا همدیگه رو پیدا کردن، و اون صندوقا از کجا به‌دستشون رسیده. بوغوس دیگه از ریخت آدمیزاد افتاده بود. جای سالمی تو بدنش نبود، نمی‌تونست راه بره، زخم ناجوری تو نشیمنگاه‌ش پیدا شده بود، بوگند غریبی می‌داد: بوی زخم‌های آش و لاش چرکی. از بهداری هم کاری ساخته نبود. دیدنش حال آدمو به‌هم می‌زد. مثل خرسی شده بود که از جنگل آتش گرفته بیرون اومده، قیافه‌ی وحشتناکی پیدا کرده بود. اما هرچی بهش می‌دادن، می‌خورد،‌ هم خودش و هم رفقاش. شاید این تنها چیزی بود که از زندگی براشون مونده بود. و یه چیز دیگه، آره،‌ یه چیز وحشتناک دیگه: نعره‌های وحشتناک بوغوس، که هرچند ساعت یه بار از پشت در بسته همه جا رو می‌لرزوند؛ نعره‌های خشمگینی نه از روی درد و درموندگی، که انگار می‌خواست چیزی رو برسونه، خبری به‌دیگرون بده؛ نعره‌هائی که هر وقت بلند می‌شد، تا نیم ساعت سکوت غریبی همه جا رو می‌گرفت. هر روز که می‌گذشت، فاصله‌ی نعره‌هاش کم‌تر می‌شد، و طنین نعره‌هاش غیرقابل تحمل‌تر. اون چنان که من مجبور می‌شدم گوشامو بگیرم. تا یه شب که دیگه نعره‌ها شنیده نشد، و اونو کف هلفدونی، خشک شده پیدا کردن؛ با صورت عبوس و چشمای باز. و از روز بعد،‌ انگار رفقاش فهمیدن که بلائی سر بوغوس اومده. اون وقت سر ساعت معین، به‌جای نعره‌ی بوغوس، نعره‌ی دسته‌جمعی‌ی اونا همه چی رو می‌لرزوند. غیرقابل تحمل بود، همچون نعره‌ی دسته‌ئی گراز نر و وحشی‌ی تیرخورده که در حال حمله باشن. با هیچ وسیله‌ئی نتونسته بودیم رامشون کنیم و به‌حرفشون بیاریم، با هیچ وسیله‌ئی نمی‌شد نعره‌هاشونو خاموش کرد، و تنها چاره، همون بود که در انتظارشون بود. یک صبحدم، با دو تا کامیون به‌میدون تیر رفتیم. تمام مراسم، مثل همیشه، با سرعت پیش می‌رفت و درست وقتی جوخه زانو به‌زمین زد، نعره‌ی وحشی و خشمگین اونا چنون به‌آسمون بلند شد که من مجبور شدم گوشامو بگیرم و چشمامو ببندم
دو ماه بعدش احمد درازه رو، با حال زار و نزار،‌ آزاد کردیم و اون که انگار تمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بی هیچ خوشحالی مرخص شد. ولی دو روز بعد خبر دادن که مردی با یه گلوله پای یکی از واگن‌های اسقاط راه‌آهن کشته شد. با عجله خودمونو رسوندیم، و جسد احمد درازه رو پیدا کردیم که گوله‌ئی وسط دو ابروشو شکافته بود. به‌این ترتیب پرونده‌ی کت و کلفت بوغوس و رفقاش دوباره از بایگانی برگشت و رو میز من جا گرفت